دلتنگی دوا ندارد

دلتنگی دوا ندارد

رقیه توسلی


​​​​​​​سن و سال «خانجان» را دارد. مثل من آمده پیش «اوس قربون». نگاهمان که می‌افتد به هم، ضعیف می‌گوید: ناشتایی نخوردم، نور چشمم پریده... . از کیفم توت خشک درمی‌آورم و تعارفش می‌کنم. 
می‌گوید سه تا نوه‌اش آنفلوانزا گرفته‌اند. آمده دنبال به‌دانه و عرق زنیان و اکالیپتوس.
امان از این عطاری ته بازار که دکان خاطرات است برای من. مثل بزازی و خرازی و ماست‌بندی حاجی سلطانی و ایضاً قنادی و کفاشی و باقی حجره‌ها. دور می‌گردم بین کیسه‌ها و سطل‌ها و دلم یکهو می‌دود سمت گذشته، دوردست‌ها. از محبت این مادربزرگ قیلی ویلی می‌روم و بچه می‌شوم. دلم خانجان خودم را می‌خواهد. خانه و قربان صدقه‌هایش را. اصلاً یک لحظه چشم‌هایم را می‌بندم و پرتاب می‌شوم پیش خانجان. جفت ظهرها و عصرهایی که تصدق ما نوه‌ها می‌رفت. کدو بخارپز می‌گذاشت جلومان. می‌خندید و شربت گلاب دستمان می‌داد. ما را عاشق نان سنگک و اشکنه‌هایش می‌کرد. سبزی تازه می‌چید از باغچه. لحاف و تشک می‌دوخت. ژاکت می‌بافت. یکهو دلم هوایش را می‌کند وسط عطاری. هوای شنیدن صدای قشنگش که ان‌یکاد می‌خواند و فوت می‌کرد طرفمان. 
چشم‌هایم را باز می‌کنم. آن طرف خانمی سفارش عناب و چوب دارچین می‌دهد و من این طرف دکان وسط قوطی‌ها و عطرها و رنگ‌ها دارم از دلتنگی خفه می‌شوم. هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید برای رفع بغض، خانجان از عطاری چیزی خریده باشد. بی‌خودی دست می‌برم سمت شیشه عسل و به رنگ طلایی‌اش نگاه می‌کنم. جایی که ایستادم عجیب بوی نفتالین می‌دهد. دوروبرم را می‌جورم. قفسه‌اش را پیدا می‌کنم. به نظرم اگر دلتنگی بویی داشته باشد، همین است. همین سَمّ سرگیجه‌آور نفتالین.
یادآوری
آدم‌هایی که دوست دارید را زیاد نگاه کنید. شاید بعداً نتوانید! نباشند، نباشید!
پی‌نوشت
پیامبر اکرم(ص): هر گاه غم و گرفتارى پیش آمد ذکر یونسیه بخوانید که گشایش حاصل شود. بخوانید «لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه