دست بریدهای که موضوع نقاشیها شده بود
ریحانه کلاس اولی بود و خیلی بیتابی میکرد. پدرش مدافع حرم بود. یک گوشه دنج نشسته بود، تراکت سردار را گرفته بود توی دستش و آرامآرام اشک میریخت. لنز دوربین را گرفتم سمتش و فلش زدم. این عکس ریحانه، بعدها در شهر لنگرود خیلی معروف و تحسینبرانگیز شد. ریحانه در حالوهوای خودش بود و یکجور خاصی گریه میکرد که دل آدم را میسوزاند. حسوحالش خیلی برایم عجیب بود. در مدرسه هروقت نگاهم به نگاهش میافتاد، ناخودآگاه اشک من هم جاری میشد. همه دخترهای ابتدایی مدرسه شهید میرحقپرست، همین حسوحال را داشتند. بیشتر بچهها با خودشان از خانه یک شاخه گل آورده بودند و شمع. یکییکی که از سر صف به کلاس میرفتند، شمعها را میگذاشتند کنار جایگاهی که در پاگرد مدرسه، با کمک بچهها برای سردار درست کرده بودیم. حجله کوچکی با یک میز ساده سیاهپوش، دوتا شمعدان بزرگ، عکسهای سردار، یک سبد گل رزسرخ، گل نرگس و سربند «یافاطمه» درست کرده بودیم. تا یک هفته هر روز یکی از کلاسها داوطلبانه در نمازخانه مدرسه، برای سردار مراسم برگزار میکرد. در این برنامه یکساعته، بچهها میآمدند و دلنوشتههایشان خطاب به سردار را میخواندند. در بیشتر دلنوشتهها بچهها نوشته بودند احساس میکنیم پدرمان را از دست دادهایم. بقیه بچهها هم در حالی که سربند «من هم یک سلیمانی هستم» را بسته بودند، بلندبلند گریه میکردند و درست مثل آدمبزرگها عزاداری میکردند. روز آخر مراسم، با کمکِ مربی پرورشی، پیماننامهای برای سردار نوشتند و خواندند و همه زیرش را امضا کردند. در این پیماننامه گفته بودند راهش را ادامه خواهند داد و نمیگذارند خونش که بهناحق ریخته شده، پایمال شود. پیشنهاد کردم دلنوشتۀ بچهها را در کتابی چاپ کنیم و برای خانواده شهید سلیمانی بفرستیم. به معلمها پیشنهاد کردم موضوع انشا یا املای بچهها را «نامه به سردار» انتخاب کنند تا دلنوشتههای بیشتری جمعآوری شود. از رئیس آموزشوپرورش لنگرود هم خواستیم مقدمهای برای این کتاب بنویسد. سپس نوشتهها را برای صحافی و چاپ فرستادیم و در نهایت به شکل یک کتاب درآمد. با کمکِ مربی پرورشی، نمایشگاه عکسی هم در مدرسه راه انداختیم. جالب اینکه دستِ بریده سردار، موضوع بیشتر نقاشیها شده بود. یکی از بچهها، دست سردار را کشیده بود که کبوتری از توی دستش به آسمان پرواز میکرد. نقاشی دیگر، دستِ سردار بود و پرچم ایران روی دستش برافراشته شده بود. یکی دیگر از بچهها هم، دست سردار را کشیده بود که نقشه ایران و عراق را با هم پیوند میداد. در نهایت هم به بهترین نقاشیها لوح سپاس و دفترچه و پیکسل شهدا جایزه دادیم.عکسی از سردار را هم چاپ کردیم و از آن زمان به بعد، در هر کلاس، قابعکس سردار را در کنار عکس رهبر و امام گذاشتیم. چند ماه پس از شهادت سردار بود که مادری برای ثبتنام دخترش به دفتر مدرسه آمد. دختر کوچکترش که بهنظر سهچهارساله میآمد، انگار چیزی توجهش را جلب کرد و یک دفعه دوید بهسمت کلاس روبهرویی. با چشم دنبالش کردم. میخواستم ببینم کجا میرود. دخترک رفت روی میز معلم و قابعکس سردار را برداشت. قابعکس را محکم بغل کرده بود و میبوسید. مادرش را صدا میکرد و میگفت: «مامان، آقای سلیمانیه!» آن روز من و همه همکارها از رفتار این دختربچه تعجب کردیم. همه حسابی متأثر شدیم و اشک توی چشممان جمع شد.
روایت نرجس آلسا از اهالی لنگرود
منتشر شده در کتاب «سردار گیله مردان»
برچسب ها :
ارسال دیدگاه