حاج قاسم، الگوی استفاده صحیح از سرمایه عمر

حاج قاسم، الگوی استفاده صحیح از سرمایه عمر


بعضی‌ها قدر عمرشان را می‌دانند و آن کاری که باید بکنند را اگر خدا به آن‌ها توفیق دهد، بینهم و بین الله، انجام می‌دهند و کس دیگری خبردار نمی‌شود. خدا کسانی را علم می‌کند و به دیگران نشان می‌دهد که ببینید شما هم می‌توانید مثل او شوید! واقعاً این زندگی حاج قاسم سلیمانی(ره) -خدا او را رحمت کند- یک آیت عظیمی بود؛ یک فرمانده ارتش یا سپاهی از دنیا برود مردم او را این‌گونه تشییع کنند، علاقه به او داشته باشند، اسم او را می‌برند اشک از چشمشان سرازیر شود. حالا این اجر دنیوی او است؛ یک‌گوشه‌ای از پاداشی است که خدا به او داده، اینجا نشان داده تا دیگران استفاده کنند. یک روستایی، مدتی کارگر بوده، شهرستان و مرکز استان نبوده، یکی از روستاهای راور که یکی از بخش‌های استان کرمان است، حالا این جلو چشم ماست و الا از این عجیب‌تر خود امام(ره) بود. یک آخوندی مثل صدها یا هزارها آخوند دیگر که در حوزه‌ها بود؛ زمان خودش استادهای معروف‌تر از خودش بودند. کسی الان یادش نیست آن‌ها کی بودند، اما ایشان دنیا را تکان داد. بزرگ‌ترین شخصیت‌های عالم در مقابلش خضوع کردند. حالا اگر به‌ظاهر هم نکردند در دلشان خضوع کردند. یک فرمانده نظامی با یک آخوند چه جهت مشترکی دارند؟ ظاهراً جهت مشترکش این است که هر دو برای خدا کار کردند وگرنه کار نظامی چه ربطی به کار آخوندی دارد؟ این‌ها باور کردند بنده هستند و باید کاری کنند که آفریدگارشان، خالقشان از آن‌ها می‌خواهد.
شاید اینکه انسان، هم بفهمد چه باید کند، هم به دیگران بفهماند، بهترین خدمت برای بشریت باشد. شاید هزاران زحمت‌های دیگر باشد ولی تا نفهمد چکار باید بکند زحمت‌ها هدر می‌رود. اول خودش بفهمد چه باید بکند، بعد سعی کند به دیگران بفهماند. بهترین خدمت به دیگران همین است که به آن‌ها بفهماند چگونه از عمرشان استفاده کنند. متأسفانه ما این‌ها را خیلی کم به‌حساب می‌آوریم؛ خیلی که خوب فکر کنیم درآمدی داشته باشیم؛ حالا 10-9 سال دیگر؛ دکترایم را بگیرم استخدام شوم، ان‌شاءالله آن‌وقت چقدر درآمد دارم. ما روز حسرتمان به یک معنا شروع شده است؛ دیگر جوانی رفته و توانی نیست و از این قدرت ذهنی و فکری و قدرت بدنی کم‌کم داریم می‌فهمیم یک مقدار اشتباه کردیم؛ آن‌گونه که باید قدر عمرمان را ندانستیم، اما مثلاً آن‌وقت که 30سالمان بود کسی از این حرف‌ها می‌زد، می‌گفتیم: «ولم کن بابا! همش صحبت مرگ».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه