زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

رقیه توسلی


پشت کامپیوترم، که در می‌زنند. دو تَقّه آرام. پشت بندش صدایی مسن می‌آید که؛ «همسایه خانوم سلام، خونه محرم سلام»...  کیف می‌کنم از این خطاب‌های باحال. از این آدم مَشتی. به نظرم می‌آید هر که هست می‌خواهد روزم را بسازد. پس بی‌معطلی در را چارطاق باز می‌کنم. آنچه توی راهرو می‌بینم یک مادربزرگ نشسته روی پله‌هاست با یک سبد پلاستیکی قرمز و کلی لبخند حال خوب کن. حین حال و احوالپرسی، بال روسری نخی‌اش را می‌کشد به صورت و صلوات می‌فرستد و از بی‌خبر آمدنش می‌خندد. اینکه تیرش خورده به سنگ و بچه‌هایش نیستند. اشاره می‌زند به سبدش که تحفه آورده. مربای سیب و به و توت‌فرنگی.
می‌گوید: همسایه خانوم! این سیبا قصه داره. دست کاشته بی‌بی خدابیامرزمه. قند خالص. از خدا خواسته بود عمر درختی که می‌کاره، دراز باشه. والا دعاش اجابت شد. خودش زود رفت اما نتیجه و نبیره‌اش با این درخت سیب زندگی کردند. اسمشم گذاشتن درخت بی‌بی اختر.
بعد دست حنادارش را دراز می‌کند سمتم که؛ بفرما مادر. قابلتُ نداره. تحفه درویش. بفرما. «ثمر»جان من، به‌دوسته و اشاره می‌زند به خانه روبه‌رو. 
ته صحبت هم توضیح می‌دهد فشار خون دارد و قلبش بنای قروفر گذاشته و مجبور است برود. فقط تحویل این سبد با من.
دختر بی‌بی اختر جلدی آمد، مهربانی پاشید و رفت. اما من گیجم هنوز. خوابم انگار. سبد مرباها را می‌گذارم روی میز و زُل می‌زنم به دستخط اکابری چسبیده روی درپوش‌ها. چه مادربزرگ بااحساسی. 10بار نوشته‌هایش را می‌خوانم و تکرار می‌کنم؛ «برای تکه جانم، ثمر». 
با آمدنش و این قوطی مربا خیلی چیزها را یادم انداخته. مثلاً یادم انداخته چه مدت مدیدی است دوست داشتنم را جار نزدم. هدیه ندادم. ننشستم پای درددل دوروبری‌ها. ندیدمشان. حرف‌های قشنگ نزدم. دستپختشان را نچشیدم. از وقتم مایه نگذاشتم. مشکل‌گشا نشدم. اشک پاک نکردم. گل نخریدم برای عزیزی... 
​​​​​​​
سنجاق
امام صادق(ع): هنگامى که کسى را دوست مى‌دارى، او را از این محبت آگاه کن.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه