چراغ خیاط خانه هنوز روشن است

چراغ خیاط خانه هنوز روشن است

رقیه توسلی


​​​​​​​کلید را پیدا نمی‌کنم. خرت و پرت‌های ته کیفم را هم می‌زنم اما هیچی نیست. دارم از کوره درمی‌روم که کسی سلام می‌کند. برمی‌گردم سمت صدا. یک غریبه خوشرو را می‌بینم که منتظر است ذوق کنم اما تنها کاری که انجام می‌دهم زُل زدن است.
خودش را معرفی می‌کند: پنج خواهرون، دختران آقایحیی خیاط، سه راه منیریه... لیلام نشناختی؟ و ادامه می‌دهد؛ مگه تو عاشق آش رشته‌های طلعت جون نبودی؟ با هم نمی‌رفتیم پشت بوم سراغ لواشکا؟ تو طناب‌بازی همیشه نمی‌بردمت؟ به آقایحیی نمی‌گفتی، آقاژانومه؟ 
گل از گلم می‌شکفد و دستش را رها نمی‌کنم. پرت می‌شوم به سال‌های دور. بی‌اختیار دلم قِل می‌خورد می‌رود تا سرای خیاط‌های مردانه‌دوز بازار. طبقه دوم. آقایحیی را می‌بینم که دارد ماسوره عوض می‌کند. مثل همیشه خوش‌قول است و کت و شلوارهای سفارشی روی چوب لباس آویزانند... چراغ خیاط‌‌خانه را می‌بینم که بعد اذان مغرب روشن می‌شود، این یعنی آغاز شیفت دوم. می‌بینم آقایحیی از توی جیب کتش کیسه قرص‌ها را می‌کشد بیرون و چندتایی می‌گذارد کف دستش. آن قرمز و سبز را می‌دانم برای درد مفاصل است.
بعدش می‌روم دو خیابان بالاتر از سه‌راه منیریه. یک درصد فکر کن نروم پیش طلعت‌جون. فکرش را بکن بشود بگذرم از عطر سرکه و مرزه و ترخون. کمک ندهم برای انداختن ترشی هفت‌بیجار، بادمجان، سیر و کلی دبه برای فروش آماده نکنیم گوشه ایوان. 
لیلا از احوال همه خبردارم می‌کند. از زمانه و بازی‌هایش. از شادی و غم‌هایی که طی این سال‌ها از سر گذراندند. از اینکه شکرخدا همه سلامت‌اند و هنوز خانوادگی کار می‌کنند. سخت و محکم. اینکه بالاخره فروشگاهشان را دایر کردند. فروشگاه کت و شلوارهای برند خودشان را. بعد کارتش را می‌گذارد توی دستم و می‌گوید؛ بیا ببین «آقاژانومه» چه چین و چروکی انداخته پای شاگرد خیاط‌هایش.
می‌خواهم نگاهی به کارت ویزیت بیندازم که می‌بینم کلید توی دستم است. چشمم گرد می‌شود. یعنی این قدر آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم؟

سنجاق
پیامبر اکرم(ص) می‌فرمایند: بعضی از گناهان به وسیله نماز و صدقه هم آمرزیده نمی‌شوند. سؤال شد یا رسول الله! پس چه چیز موجب آمرزش آن است؟ فرمود: جدیت و تلاش در طلب معیشت.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه