تا مشهدالرضا (ع)

تا مشهدالرضا (ع)

رقیه توسلی

پیام داده که: «توی راهن. توی قطار. توی کوپه. چند ساعتی میشه راه افتادن... جات خالی، مَشتِ صنوبر داره آروم آروم دعا میخونه و هوامونو دلچسب کرده. بی‌کتاب، حفظی...».
نوشته: «راستی فلاسکِ «مادر آقاعطا» جادوییه. دو ساعته داریم سه نفری چای نبات می‌خوریم ازش و انگار نه انگار. فکر کنم تا خودِ مشهد، جوابه... الهی دورشون بگردم، موبایل دوتاشون تا حالا چند بار زنگِ دارو پخش کرده...».
نوشته: «کلی اهل دلن. نُقلی خاطره تعریف میکنن از قدیما، دلتنگیا، از خواباشون، از جنگ، مجروحیت، از پدر و برادر و شوهرشون که پشت‌بند هم میرفتن جبهه، از وقتی پسراشون هنوز پشت لبشون سبز نشده بود و دنبال رضایت‌نامه بودن...». 
نوشته: «این چهارمین باره که مادر آقاعطا میگه عطاجانش خیلی سیب دوست داشت و ازم میپرسه میل دارم؟... انگار همولایتی‌های قدرشناس خیلی ساله که اسم «عطا و صادق» رو میذارن رو بچه‌ها و نوه‌هاشون...». 
نوشته: کاش بتونم زندگی‌نامه این دو تا فرشته رو بنویسم. حیفه. اینا هنوز رزمنده‌ان، والا. میدونی ورد زبونِ مشت صنوبر چیه؟ ته همه حرفاش میگه «آن‌ کس که تو را شناخت خود را نشناخت»... یادم رفت بگم چند پارچه آبادی اومده بودن بدرقه‌شون!... . 
موبایلم خاموش می‌شود. کِی شارژش صفر شد که خودم نفهمیدم. نگاه می‌کنم به ساعت دیواری. یک و سی دقیقه بامداد است و می‌بینم چقدر دست کمی ندارم از گوشی‌ام! چقدر خاموشم و دلم می‌خواهد حالا توی آن قطار نشسته باشم و بروم سمت مشهد. آنجا باشم، در معیت زوار خاص آقا. پیش «مشت‌صنوبر» و «مادر آقاعطا». پیش «زهرا» خانومی که دو سال است نذر و عزم همراهی مادران شهدای گمنام را دارد تا مشهدالرضا.
صفحه گوشی‌ام روشن می‌شود. زهرای عزیز چند تایی عکس فرستاده. خوشبختی آیا بالاتر از طی طریق خراسان و کوبیدن در خانه امام هشتم داریم؟

پی‌نوشت
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الارض...

سنجاق
آفرین به تو زهراخانوم جان. مطمئنم هیچ چای نباتی به شیرینی آن چای نمی‌رسد که مادرها می‌ریزند.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه