روایت کرمانشاهی‌ها از ایام شهادت سردار سلیمانی در «چَمَری برای پهلوان»

روایت کرمانشاهی‌ها از ایام شهادت سردار سلیمانی در «چَمَری برای پهلوان»

«چَمَری برای پهلوان» با تحقیق فریبا کرمی و تدوین مریم فخریان و زهره مؤمنی نوقابی توسط انتشارات راه یار منتشر شد.


​​​​​​​به گزارش رواق، کتاب «چَمَری برای پهلوان» خاطرات مردم کرمانشاه از ایام شهادت سردار سلیمانی با تحقیق فریبا کرمی و تدوین مریم فخریان و زهره مؤمنی نوقابی است که توسط انتشارات راه یار به‌تازگی راهی بازار نشر شده است.
در ادامه دو روایت از این کتاب را با عناوین «اگر سردار نبود» و «مشکلات از یادمان رفت» می‌خوانیم.
«این رنج، هیچ تفسیری نداشت. بعد از سردار، دنیا برایم تاریک شده بود. بیش از همه به خودم و کسانی که در قصرشیرین زندگی می‌کردند، حق می‌دادم که عزادار سردار باشند! شاید برای اینکه ما نزدیک‌ترین نقطه به مرز بودیم و با گوشت و پوست و استخوانمان ناامنی را تجربه کرده بودیم. یک بار داعش تا نزدیکی‌های ما آمده بود. مردم شب تا صبح نخوابیدند. صدای تیر و تفنگ، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. به‌وضوح خطر را احساس می‌کردیم. 12 نفر داعشی به روستای امام حسن(ع) بالاتر از قصر شیرین آمده بودند. فامیل‌هایی که آنجا داشتیم، زنگ می‌زدند و می‌گفتند: «از ترس نمی‌توانیم بیرون بیاییم و رفت و آمد کلاً قطع شده» تا اینکه نیروهای نظامی وارد عمل شدند و داعشی‌ها نتوانستند جلوتر بیایند. مادرم همیشه برای سردار دعا می‌کرد و می‌گفت: «خدا کمکش کند، اگر سردار نبود معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد».
من هم همیشه به نیت سلامتی سردار صدقه می‌دادم. بیشتر از ما، عراقی‌ها بودند که قدر سردار را می‌دانستند تا جایی که شنیده بودم بچه‌هایشان را نذر سردار کرده و عکس ایشان را در خانه‌هایشان نصب کرده‌اند. آن‌هایی که سفر اربعین رفته بودند از ارادت عراقی‌ها به سردار حرف‌های زیادی داشتند. آن‌ها هم مثل ما مرزنشینان طعم تلخ ناامنی را از نزدیک چشیده بودند و شهادت سردار برای آن‌ها هم سنگین بود».
«وقتی شهادت حاج‌قاسم را اعلام کردند، ما در کانکس زندگی می‌کردیم. از سال قبلش که زلزله آمده بود، ما هنوز سروسامان نگرفته بودیم. ساخت خانه‌مان طول کشیده بود و جایی برای زندگی نداشتیم. این یک سال با مشکلات زیادی مواجه بودیم. موقع بارندگی همه وسایلمان خیس می‌شد. حتی نور خورشید هم برایمان مشکل‌آفرین بود. تابستان فضای داخل کانکس‌ها حسابی داغ می‌شد. زمستان هم برای گرم‌کردنمان خیلی اذیت می‌شدیم.نه اینترنت داشتیم و نه فضای مجازی، فقط تلویزیون بود. از اتاق که آمدم بیرون، دیدم خانواده با چشمانی گریان جلو تلویزیون و شبکه خبر نشستند و گریه می‌کنند. تمام مشکلات و سختی‌ها با شنیدن خبر شهادت سردار از یادمان رفت. خانه‌هایمان خراب شده بود، اما امنیتی که داشتیم از تلاش‌های خستگی‌ناپذیر حاج‌قاسم بود.
در همان مدرسه که دیوارهایش از زلزله خراب شده بود، مراسم کوچکی برای سردار گرفتیم. مدیرمان صحبت کرد و خرما پخش کردیم. بعد از شهادت حاج‌قاسم برای برآورده‌شدن حاجت‌هایم به او متوسل می‌شوم، حتی در مسابقات حفظ قرآن که شرکت می‌کنم، از حاج‌قاسم کمک می‌گیرم. خود حاج‌قاسم آرامش عجیبی داشت و خالصانه عبادت می‌کرد، من هنوز کلیپ زیارت عاشورا خواندنش را دارم».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه