دروغ بادکنک است

دروغ بادکنک است

رقیه توسلی


عجب آبانی! چه هوای آفتابی خوشرنگی! چه پاییزی! نمی‌توانم بی‌تفاوت رد شوم. با اینکه هزارتا کار صف کشیده توی سرم اما راه کج می‌کنم سمت پارک. همه چیز قشنگ است. آسمان، زمین، درخت، لانه کلاغ، گل‌ها، رنگ‌ها، برگ‌ها، رفت و آمد آدم‌ها و... .
نیمکتی را انتخاب می‌کنم که می‌شود از هر طرفش عکس‌های حسابی و خاطره‌انگیز انداخت. با هر کلیکی ذوق می‌کنم. دوروبرم پُر از سوژه است. یکی‌اش همین پَرِ خاکستری که افتاده روی نیمکت. یکی‌اش بساط مرد بادکنک‌فروش یا خانم مسنی که با واکر چند بار تق‌تق کنان رد می‌شود یا گربه کوچولویی که لای بوته‌های ورودی پارک خودش را مثلاً استتار کرده. عکس می‌گیرم و بابت این روز جالب شکرگزارم که سروکله‌اش پیدا می‌شود.
سروکله آقایی که دلش از دست برادرش خون است و توی حال خودش نیست: «ببین اردلان! دعا کن نبینمت. لنگه نداری تو وقاحت و دروغگویی. دیروز خواهش کردی مرخصی بگیرم باهات بیام بانک. گفتم باشه. برادرمی. کظم غیظ می‌کنم ببینیم برات میشه چیکار کرد. چی شد؟ سنگ قلابم کردی که؟ تشریف نیاوردی چرا؟ چرا یک روده راست نداری؟ چرا وام می‌گیری وقتی توان پرداخت اقساطُ نداری؟ نباید ضامنت می‌شدم؟... طلبکار اومده داد و بیداد جلو اهل محل... یعنی آقای طباطبایی تو نونوایی باید بگه؛ حاجی! خیرش ببینید. از نارنگیا راضی‌ام. یکدست و شیرین و بازار دارن. کارگرا مشغول شدن. که من شیرفهم بشم رفتی بی‌تکلیف و سرخود محصول باغُ فروختی... اینکه سنگ قبر مامان خدابیامرز نیست سه ساله داری می‌پرسی سهمم چقدر شده داداش؟... من چه بدبختم که برادر توام. همه جا از دستت باید بکشم. همکارت رستمی‌نیا زنگ زد به من. می‌گفت دور از شما اخویتون، ماره. شکایتت آورد پیشم که داری زیرآبش می‌زنی تو اداره... آبجیا میگن استوریای سیاسی میذاری. طرز فکرت کی عوض شده بی‌خبرم. تا کجا میخوای پیش بری. تهش دیگه همینه. فرو رفتی تو لجن...». 
و صدا، دور و محو می‌شود. آن قدر که دیگر از خانه خرابی‌های عمده جناب اردلان چیزی نمی‌شنوم. هیچی. عکس انداختن را تعطیل می‌کنم و می‌نشینم روی نیمکت و به میو میوی بچه گربه گوش می‌دهم و می‌روم توی فکر. می‌بینم خوشحالم برادری به اسم اردلان ندارم. می‌بینم اگر دروغ جسم داشت حتماً شبیه بادکنک بود. 

پی‌نوشت
علی (ع): دروغگو بر لب پرتگاه سقوط و خواری قرار گرفته است.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه