نذر ارباب

نذر ارباب

رقیه توسلی  


بعضی آدم‌‌ها را نمی‌شود فراموش کرد حتی اگر چهره‌شان با ماسک پوشیده باشد و دو تا چشم براق مهربان بیشتر ازشان پیدا نباشد. مثل همین دو بانو. خانم دکتر و منشی‌اش توی روضه.
شکر خدا بعد دو سال قسمتم می‌شود بروم حسینیه. دلم برای هیئت خیلی تنگ شده بود. برای کتل‌ها و کتیبه‌ها. برای صوت مداحی آقای کریمی از باندهای تکیه. برای شلوغ‌بازی کوچولوهایی که سربند سیاه و قرمز می‌بندند و از در و دیوار می‌روند بالا. برای زیارت عاشورا خواندن دسته‌‌جمعی. برای دیدار و احوالپرسی با هم‌جلسه‌ای‌ها. برای چای قندپهلوی روضه. برای نفس کشیدن توی فضایی که زلالی اشک‌هایش هیچ جا پیدا نمی‌شود.
نیم ساعتی مانده به برگزاری مراسم و از دیدن سیر نمی‌شوم. جامهری و کتابخانه و صندلی‌های دسته‌دار و چادر نمازها مرتب‌اند. عین همیشه. فرش‌ها جارو خورده‌اند و پرده برزنتی سواکننده کشیده شده. با اینکه خودم را کنترل می‌کنم اما هر چه سلام می‌دهم بغضی است و ته حنجره‌ام تیر می‌کشد.
مشغول باز کردن مفاتیحم که متوجه می‌شوم خانم‌ها دارند دور کسی جمع می‌شوند.من اما سرم را می‌گیرم روی کتاب دعا و می‌خواهم برای شهدای گمنامی که در جوارشان نشسته‌ام سوره‌ای هدیه بدهم. برای چهار شهیدی که به این مکان، قداست مضاعف بخشیده‌اند. که صدایم می‌کند خانمی و کارت خوش قیافه‌ای را می‌گیرد سمتم. تشکر می‌کنم. قبل از اینکه حرف بیشتری بزنم، توضیح می‌دهد منشی دکتر ملک‌پور هستم. این کارت خدمتتان برای ویزیت تخصصی رایگان. می‌خواهم بگویم نذرتان قبول که می‌بینم پا تند می‌کند پیش همان جمعیت که حالا می‌فهمم چیست قصه‌شان. آیه هفتم سوره جمعه را قرائت می‌کنم که مادر و دختری ماسکدار، کارتونی بیسکویت و آبمیوه تعارف می‌کنند طرفم. از همان گندمی‌های خوشمزه. از همان آب پرتقال‌های مَشتی. برمی‌دارم. نذر قبول دوم را هم می‌گویم و حالم خوش می‌شود.
واقعاً بعضی آدم‌ها را نمی‌توان فراموش کرد و آن‌ها بین جمعیت گم نمی‌شوند حتی اگر ازشان قَدّ یک بیسکویت گندمی و التماس دعا بیشتر ندیده باشی.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه