آدمِ مرغوب

آدمِ مرغوب

رقیه توسلی

 از ظهر گذشته و تقریباً همه کم‌انرژی مشغول انجام وظیفه‌ایم که بعد مرخصی دو ساعته، سرحال و قبراق برمی‌گردد مؤسسه. وراندازش می‌کنم. یکجورهایی راه نمی‌رود، پرواز می‌کند انگار. مشتاق می‌رسد به میزم. ماسکش را برمی‌دارد و دو تا اسم می‌گوید؛ راضیه، محمدعلی.توی ذهنم می‌چرخم اما به خاطر نمی‌آورمشان.می‌زند پشتم که تورو خدا ازم بپرس چه خبر؟ خبرای خیلی خوب دارم. الانه که از ذوق منفجر بشم. می‌پرسم.
می‌گوید: باورت میشه این دو تا کوچول، رفتن سر کارِ آبرومندانه. یکی‌شون تو گلخونه بند شده دستش، اون یکی‌شم انبارداری فروشگاه. شکرت خدایا.راست می‌گوید همکار تازه عروس بامعرفتم. خبر از این خوش‌تر؟ دو نفر یعنی دو خانواده، دو نسل. یعنی نجات افرادی که فرداها در دایره همین راضیه‌خانم یا آقامحمدعلی قرار می‌گیرند. حق دارد توی پوست خودش نگنجد. حق دارد.
به قول مادربزرگم؛ بعضی آدما اصل‌اند، مرغوب‌اند. زمینی نیستند اصلاً. پیدایشان که کردیم حتماً پا بگذاریم جاپاشان.
دارد ماسکش را می‌بندد برود سر کار و بارش که چشمم می‌افتد به دست‌هایش. نه خبری از ساعت مچی کاسیو و نه از انگشتر طلایش است. البته که زیاد تعجب نمی‌کنم. بازپرسی‌اش هم نمی‌کنم. همکارم را می‌شناسم. یکی از شغل‌هایش همین است. عشق ورزیدن. آدم حسابی بودن. معلمیِ بی سروصدا. از دسته انسان‌های بذل کننده‌ای ‌است که یاد بقیه می‌دهد دنیا را چقدر راحت می‌شود دست انداخت و تحویل نگرفت. از آن‌ها که واقعاً خوش قلب‌اند. سوار ماشینش زیاد شده‌ام. هر بار کلی بیسکویت و گل و آب معدنی و آدامس و باتری پشت صندلی عقب دیدم و در جواب سؤالم که این‌ها چی‌اند؟ فقط شنیدم هیچی رفیق! یک کمی خواهر بزرگ‌تری کردم. 
بعدها فهمیدم پیگیر بچه‌های کار است و هر چه از دستش بربیاید برایشان انجام می‌دهد.از پنجره باز بوی اسپند می‌آید تو. عاشق این عطرم. نفس عمیق می‌کشم و به همکارم که حواسش اینجا نیست زُل می‌زنم. به او که حتماً دارد زیرلبی دعا می‌کند کاش این اسپند را مادری توی آشپزخانه‌اش دود کرده باشد نه کودکی سر چهارراه.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه