این قصه سر دراز دارد

این قصه سر دراز دارد

رقیه توسلی


«کجایی؟» لق‌لقه زبانش است. فرقی هم نمی‌کند مخاطبش که باشد. حتی اگر بداند کجا هستی، باز هم می‌پرسد. به این پرسش اعتیاد دارد. رفیق عزیزم، به واسطه همین سؤال از دیگران جواب سربالا شنیده اما ترک رویه نکرده است!
سه طاقه پارچه برایم پهن کرده روی میز اما اجازه نمی‌دهد تمرکز کنم. اجازه نمی‌دهد در مورد قیمتش با خودم و جیبم به توافق برسم. حتی نمی‌گذارد متراژها را به خاطر بیاورم. آقای پارچه‌فروش یک نفس حرف می‌زند درباره همه چیز. از سلیقه اعلای ابوی خدابیامرزش حاج‌یونس بگیر تا بدعهدی ترکمنستان و سکه 25میلیونی و دزدی اینترنتی. آن قدر اعتیادش به حرف زدن کلافه‌ام‌ می‌کند که از مغازه می‌زنم بیرون. 
تکه‌های کاکائو پشت گز، کیک گردویی، دو تا چای هم با قطاب، پولکی، کلوچه‌ای، چیزی. ریتم همیشه‌اش است خوردن شیرینی‌جات. اصولاً هم در برابر اعتراض اطرافیان می‌گوید؛ کشمش و مویز مال مادربزرگ پدربزرگ‌هاست. آدم 30ساله اگر نخورد که تمام کارخانجات تولیدی باید بسته شود! تازه به من و امثالهم باید تشویقی هم بدهند. چون با مدیریت و دکترا می‌خورم. کلسترولم بالاست اما نگران من نباشید، شنا بلدم غرق نمی‌شوم.
خیلی شیرینی‌پرست است همکارم. کشو میزش پُر خوردنی‌ست. رژیمی و غیررژیمی. به قول او، بهانه زندگی. طفلکی امروز می‌گفت بعضی از این شکلات‌ها را فقط می‌خرم و نگاهشان می‌کنم. لعنت خدا به دیابت... . 
بعدِ یک روز خسته‌کننده کاری می‌رسم خانه. ماسک را برمی‌دارم و جلو در اسپری می‌زنم و یکراست دست‌ها را کف‌سابی می‌کنم با مایع وانیلی. نوبتی هم که باشد بعدش می‌روم سروقت پنجره‌ها که مختصر زمانی باز شوند هوای تازه بیاید و پشت‌بندش لباس‌های بیرون که بروند توی لباسشویی و دستمال می‌کشم که غبار میز پاک شود و... .
خوب که فکر می‌کنم می‌بینم انگار جمع معتادین جمعیم توی کائنات. آدم‌هایی که هر کدام خطرآفرین و با افراط چسبیده‌ایم به قصه‌ای. 
پی‌نوشت: وَ لَا تُلْقُواْ بِأَیدِیکمْ إِلی التهْلُکه: با دست خود، خود را به هلاکت نیندازید.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه