شکلات تلخ

شکلات تلخ

رقیه توسلی


​​​​​​​شیفت است. می‌دانم که می‌شود امروز پیدایش کنم. می‌دانم که خوشش نمی‌آید بیمارستان همدیگر را ببینیم. از قبل برای غُر و چشم نازک کردنش خودم را آماده می‌کنم و اهمیت آنچنانی ندارد چون دلم برایش تنگ شده. سه ماهی می‌شود ندیدمش و از شکلات تلخ‌های کمد و چای فلاسکی بدمزه‌اش نخوردم.
می‌گردم. دوست پرستارم توی بخش نیست. همکارش می‌گوید برمی‌گردد، رفته آی‌سی‌یو. دارم ته آب معدنی‌ام را می‌ریزم پای گلدان که چشمم بی‌هوا می‌افتد به او. به خانمی که آخرین بار وسط راهرو روی تخت مجهز دیده بودمش که به دستگاه وصل بود. با گردن و صورت شکسته و حال وخیم و نامساعد. به او که تصادف بدی داشت و می‌بردندش برای عکس‌برداری. بعد از چند ماه دوباره می‌بینمش. 
ناخودآگاه می‌روم جلو، سلام می‌کنم و حالش را می‌پرسم. همراهش توضیح می‌دهد که نمی‌تواند حرف بزند. 
نگاهمان با هم گره می‌خورد. حداقل 10سالی از من کم سن‌تر است. شکل خواهر کوچک‌تری که هیچ وقت نداشتم دلم می‌تپد برای دردی که دارد می‌کشد. سه ماه است که هر دقیقه می‌کشد. می‌پرسم؛ بهتری؟ مژه‌هایش را باز و بسته می‌کند و با آن چشم‌های درشت براق می‌خندد. بی‌معطلی می‌گویم:  «سحرخانم»، من قوم و خویشی دارم به اسم «بنفشه» که چهار سال پیش شرایط مشابه تو رو تجربه کرده. همسن و سالید اتفاقاً. اگه بخوای شماره‌شو بدم که آشنا بشین با هم. پشیمون نمیشی. مثل خودت بمب انرژیه. درجه یک. از تو براش گفتم. به گمونم دوستای فوق‌العاده‌ای بشین... .
لب‌هایش را می‌جنباند و بی‌صدا جواب می‌دهد: ممنون. از خدامه. 
با چهار جفت چشم سیاه صبور خداحافظی می‌کنم و آسانسور بسته می‌شود. چه بگویم. حالم قمصور است. تلخ است. البته از آن مدل قمصورها که غنج هم می‌رود. نمی‌شود برای سحر و تمام کسانی که این ‌روزها ایستاده‌اند وسط میدان درد، آه نکشم و طبیب را صدا نزنم.

پی‌نوشت
امام باقر(ع): نعمتی بالاتر از سلامتی نیست.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه