دلِ انار خون است

دلِ انار خون است

رقیه توسلی


نه چوب جادویی، نه غول چراغی... هیچی...!
کاش دست و بالم این‌ همه خالی نبود... روز ناخوشایندی بود امروز.
قِصه‌ها داشتم از صبح. توی شرکتی، بی‌احترامی به ارباب رجوع دیدم... داخل گروه خانوادگی عکس دست گچ گرفته دیدم، غُصه‌ام شد... پشت چراغ قرمز، میخکوب خانم راننده‌ای شدم که پا از روی گاز برنداشت و دختر 6-5ساله‌ای را جلوتر زیر گرفت... شاگرد تره بارفروشی که گستاخی‌اش تمامی نداشت و در جواب مشتری هی داد می‌کشید: «نخیر حق با مشتری نیست. قدیم مُرد. هِرّی بابا...». 
جور دیگری بود امروز. هر چه می‌کنم در راه برگشت جز چوب جادو نمی‌شود به چیز دیگری فکر کنم. از لحاظ روحی احتیاج دارم به این نیروی خارق‌العاده. به چوب کار راه بندازی شکل چوب کارتون «ماشا و میشا». دلم می‌خواست توی کیفم می‌گذاشتمش برای مبادا. برای لحظات ناجور. برای امروز. آن ‌وقت نیاز نبود این قدر جوش و خروش بی‌فایده بزنم. سه سوته می‌رفتم سروقتش. به خصوص سر قصه تصادف دختر کوچولو و قصه پیرزنی که زیر باران، نارنگی و انار بساط کرده بود و به همه می‌گفت؛ نزدیک شب چله‌ست. شگون داره. بی‌انار نرید مادر... .
انار به ‌دست می‌رسم به خیابانمان. از آن روزهای خیس غریب است. دو پسربچه با پلاستیک دستمال کاغذی می‌دوند طرفم. دومین بار است اینجا می‌بینمشان. مُصرند برای فروش. نگاه می‌کنم به موجودیشان. چهار عدد بیشتر نیست. می‌گویند تخفیف دارد خاله. خنده‌ام می‌گیرد. جوری می‌گویند خاله که باور می‌کنم باهاشان قرابتی دارم. خیلی که سنشان باشد 9-8 ساله‌اند. معامله‌مان می‌شود. بچه‌ها وقتی دارند می‌روند سر از پا نمی‌شناسند. من هم. احساس می‌کنم جمله‌ای که گفتم شبیه چوب جادو عمل کرد و انارها هم قسمت آن‌ها بود. اینجا دیگر اجی‌مجی را کاملاً باور می‌کنم.
هیچ کار خاصی نکردم. هیچی. فقط به بچه‌ها گفتم دفعه بعدم مشتری‌ام. همین.
پی‌نوشت
پیامبر اکرم(ص): خداوند، عزیز و جلیل و رئوف است و مهربان‌ها را دوست دارد.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه