کمی تا قسمتی خاکستری
رقیه توسلی
چند نفری دورهاش کردهاند اما حریف نمیشوند. پیرزن، گله و نفرین است که حواله میکند. حواله ساختمانی که از پنجرههایش آدمها سر بیرون آوردهاند ببینند ماجرا از چه قرار است. انگار شرکت مذکور عذر دو پسر این خانم را همزمان خواسته و از کار بیکارشان کرده.
گوش میکنم. جملات پیرزن مثل پُتک است. از انصاف میگوید و عدل علی(ع) و از آقای غیاثی نامی که دارد بد میخواهد برای دیگران و خانه خراب میکند خودش را.
خون خونم را میخورد اما کاری از دستم برنمیآید. با درخت نارنج توی خیابان یکیام! او هم مثل من فقط زل زده به جمعیت و دارد به مادرانهای که کل خیابان را برداشته، گوش میدهد.
نمیدانم چطور این مادر در آن واحد هم اشک میریزد هم قربان صدقه پسرانش «اسماعیل» و «محمد» میرود که غمشان نباشد خدا ارحم الراحمین است، اما میدانم عواقب و درد بیکاری چقدر
فجیع است.
این را سالها پیش درک کردم. وقتی با کارگران نساجی و خانوادههایشان مصاحبه میکردم و میدیدم دیگر با سیلی هم صورتشان سرخ نیست. صدای خیلیهاشان توی سرم مانده هنوز. صدای اشک ریختن بیصدای آقاالیاس و آقاهادی. نگاه مات و خفه سمیه خانم.
آهکشان راه میافتم بروم که صداهای توی سرم شروع میشود. صدای ناامید میگوید: حالا کو تا دوباره بخت به این بندگان بینوا رو کنه. اصلاً شغل کجا بود؟... حسابش رو بکن توی این اوضاع قاراشمیش اقتصادی، با چند سر عائله و قسط و اجاره و هزار جور هزینه بگن مرخصی، به سلامت... یک صدای امیدوار هم میگوید: به نظرم شکست قسمتی از راهه. دلسردیُ باید ریخت دور... صدای مهربان: کار ریخته به خدا... عاشق: مصلحت پیش اوسکریمه. قربونش برم حواسش به مورچه هست مگه میشه به ما نباشه؟ ...
صدای عاقل: باید نشست یک فکر درست و حسابی کرد. بالاخره دنیا که به آخر نرسیده... صدای خسته: هیچ کس از دل آدمیزاد خبر ندارد.
پینوشت
مولا علی(ع) میفرمایند: بزرگترین بلا، ناامیدی است.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه