و عاقبتی که به خیر شد

و عاقبتی که به خیر شد

رقیه توسلی


آلبوم‌ها را زیرورو می‌کند. هر چه می‌گردد، پیدا نمی‌شود. بالاخره رضایت می‌دهد شاید جای دیگری گذاشته و خودش را مشغول می‌کند به عینکش. پَر روسری آبی‌اش را می‌کشد روی شیشه‌ها. نگفته می‌دانم مادرم روی خاطره‌ای زوم کرده.
می‌گوید: «فروغ می‌ترسید. تقریباً از همه چیز. از پُل، از ساتور، پارس سگ، رعدوبرق، تاریکی، صدای اره، غذای رستوران... همیشه استرس داشت. من ندیدم یک روز بی‌هول و ولا زندگی کند... ادا درنمی‌آورد، واقعاً از دوروبرش می‌ترسید. از عالم و آدم. از بی‌پولی، از تنهایی، ورشکستگی، تصادف، آلزایمر، پیری، بیکاری ... هر چه هم می‌گذشت بدتر می‌شد... پسرش که دنیا آمد ترس‌های فروغ چند برابر شد. انگار تصمیم گرفت دیگر برای دو نفر بترسد». 
آبپاش را می‌گیرم زیر شیر. می‌خواهم به گلدان‌ها برسم و برگ‌ها را با 
دستمالِ تَر پاک کنم. هیچ کدامشان سر کیف نیستند. سبز نیستند. برق نمی‌زنند.
مادرم آلبوها را سُر می‌دهد توی کشو و ادامه می‌دهد: «خیلی سال است بی‌خبرم از او. تا جایی در جریانم که شوهر خدابیامرزش آقاسهراب کاری کرد که نجات پیدا کند. اصلاً فروغ را از نو ساخت. نجاتش داد. عوض شد. شد فروغ باجرئت، فروغ بااستدلال. این قدر که ترس‌هایش را برداشت به قول خودش یک روز از «پل خواجو» ریخت پایین. صد و هشتاد درجه چرخید شکر خدا. بعد از اینکه ازدواج کرد و رفت اصفهان، مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. یادم می‌آید آخرین بار یک‌ریز به خودش می‌خندید و می‌گفت؛ بالاخره درباره ترس‌های مزخرفم کتاب می‌نویسم. اسمشم میذارم سال‌های سیاه. می‌گفت می‌نویسم خدا خیلی بزرگ‌تر از ترس‌ها و دردهای آدمیزاده».
به گلدان‌ها نگاه می‌کنم. شباهتی به گلدان‌های یک ساعت پیش ندارند. همه‌شان شکل «خاله‌فروغ» شده‌اند؛ خندان، نونوار، زیبا... .

پی‌نوشت
پيامبر اکرم(ص): خداوند بسيارى از خوبى‌ها را به بنده‌اش نمى‌دهد و مى‌فرمايد: «به او نمى‌دهم تا از من بخواهد».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه