عاشقِ هم باشید تا بهشت را ببینید

عاشقِ هم باشید تا بهشت را ببینید

رقیه توسلی


از دکان حاجی قندهاری می‌زنم بیرون. خرید چندانی نداشتم ... دارم با خودم جمع و کم می‌کنم و می‌پیچم توی خیابان دی شرقی که از دور می‌بینمش. به خاطر اسپری‌های رنگ، آناً می‌شناسمش. خدا می‌داند چقدر منتظر این لحظه بودم. حالا آن لحظه جالب آمده.
فکر نمی‌کردم دختر خانم باشد. آرا‌م‌ترین و قایمکی‌ترین قدم‌ها را از پشت درختان پیاده‌رو برمی‌دارم... بالاخره به او می‌رسم. ماسکم را می‌دهم زیر چانه و احوالپرسی می‌کنم. 
یخی و بی‌حوصله وراندازم می‌کند.
«خوشحالم از دیدنت. خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم... چطور؟... مدتی میشه رفتم تو بحرت. میدونم رو این دیوار و دیوار لاله و سینازاد می‌نویسی...».
لبخند به لب برمی گردد طرفم: «نه بابا! آمارتم که دقیقه. بالاغیرتاً بیکاری یا یکی گفته بیای ایستگام کنی خانم؟ ... هیچ کدوم. دیوار لاله روبه‌روی خونه خواهرمه. قصه تو رو اون واسم تعریف کرد. گفت یکی که نمیدونه کیه چند وقت به چند وقت میاد یه جمله عجیب می‌نویسه. از اونجا راغب شدم ببینمت... چرا می‌خواستی ببینیم؟... علت کارت برام جذابه. چون نمی‌فهمم چرا روی دیوار؟ نقاشی، طراحی، گرافیستی چیزی هستی؟... نخیر نیستم. شاید ماله اینه که بابام نقاش ساختمون بوده... مگه بوده؟ آره نیست دیگه. زندونه. بازجویی‌تون کی تموم میشه؟». 
ساکت می‌شوم. با وجود داشتن صد تا سؤال ریز و درشت، نمی‌خواهم کسی را برنجانم. ترجیح می‌دهم عقب بایستم و به دستخطش نگاه کنم. به جمله‌اش. به دختر بیست و شش هفت ساله‌ای که عینک آفتابی زده توی روز ابری. به او که امروز روی دیوار خیابانِ دی شرقی نوشت: عاشق هم باشید تا بهشت را ببینید!
پشت به من در حالی که صدایش بغض دارد می‌گوید: سه‌ماهه کارگاهی که توش مشغول بودم تعدیل نیرو کرده. به مادرم نگفتم غصه‌اش نشه. به اندازه کافی آخه غم بابامُ میخوره. خدارو شکر یه شغل پاره‌وقت پیدا کردم اما وقت آزاد زیاد دارم که گاهی اینجوری پُرش می‌کنم. میام رو دیوار خرابه‌ها درددل می‌کنم و می‌افتم به رنگ بازی... .

سنجاق
نمی‌توانم یاد خانجان نیفتم. یاد او که همیشه می‌گفت: دنیا از دکان حاجی قندهاری کوچک‌تر است. نیامده باید رفت. نه خوشحالی، نه دردش؛ هیچ کدامش آن قدرها جدی نیست.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه