روایتی از سفر س ید محمود مرعشی نجفی به اردن برای خرید نسخ خطی در بحبوحه جنگ اعراب و اسرائیل
پژوهشگر باید حادثه جو باشد
زینب اصغریان
کتابخانه آیتالله مرعشی نجفی، بزرگترین کتابخانه نسخههای خطی ایران و سومین مجموعه نسخههای خطی در جهان اسلام است. حجتالاسلام سید محمود مرعشی، پسر مرحوم آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی مرجع تقلید مشهور است که تولیت کتابخانه پدر در قم را هم بر عهده دارد. سیدمحمود مرعشی در راستای جمعآوری کتب خطی برای کتابخانهشان، به سایر کشورها سفر و نسخ خطی را خریداری میکند. خاطرهای که میخوانید درباره سفر وی به اردن برای خرید کتاب است که اتفاقاً با جنگ 6 روزه اعراب و اسرائیل همزمان بوده است.
«حدود 60سال پیش با آیتالله محقق طباطبایی آشنا شدم. داماد ما -آیتالله عمید زنجانی - در مدرسه آیتالله بروجردی حجرهای داشت، من نزد ایشان رفتم. شب اول، آقای محقق طباطبایی به دیدن من آمدند و خودشان را معرفی کردند. عجیب است در همان اولین آشنایی، انگار 50 سال بود یکدیگر را میشناختیم. از آن موقع با هم مراودات زیادی داشتیم. کار به جایی رسید که آقای طباطبایی در تابستانها به ایران میآمدند و دوسه ماه، منزل ما میماندند. آقای طباطبایی برای ما خیلی خیلی عزیز بود. بنابراین چند سفر هم با ایشان از این کشور به آن کشور بهدنبال کتاب رفتیم. ایشان به کتابخانه ما خیلی محبت کردند و ما بخشی از کتابها را از او میخریدیم. وقتی در نجف بودم به من پیشنهاد کردند به اردن و کشورهای اطراف برویم. دقیقاً در روزهایی بود که «جمال عبدالناصر» کانال سوئز را بسته بود و با رژیم اسرائیل، اعلام جنگ کرده بود.
آقایان در نجف به ما گفتند این کار را نکنید و نروید، امکان کشته شدن هست... آقای طباطبایی هم گفتند آدم باید حادثهجو باشد! خلاصه ما رفتیم و شب را در امان (پایتخت اردن) ماندیم. فردا حرکت کردیم و به بیتالمقدس رفتیم. از کنار دیوار ندبه که به بازار میرسد حرکت کردیم تا بتوانیم به مسجدالاقصی برویم. یکدفعه دیدم مردم دارند کرکره مغازهها را پایین میکشند و فرار میکنند. وارد مسجد که شدیم، دیدیم کار جدیتر ازاین حرفهاست. فردی به ما گفت: چرا فرار نمیکنید؟ گفتم: مگر چه خبر است؟ گفت: جنگ شده است... فرار کنید که الان چتربازهای اسرائیلی به اینجا هجوم میآورند. اگر غریبه هستید اینجا نمانید که کشته میشوید.
تصمیم گرفتیم از آنجا خارج شویم. هیچ ماشینی برای ما نمیایستاد. من گفتم: اگر میخواهیم زنده بمانیم بالاخره باید کاری کنیم. ایشان گفت: میخواهید برویم خودمان را به اسرائیلیها تسلیم کنیم؟ اینها با شاه خوبند و ما را با سلام و صلوات به تهران میبرند و خندید... گفتم: نه بابا! حتماً به ما میگویند اینها چرا با اسرائیلیها همکاری میکنند... برای ما بد میشود. گفتم: من میروم سر خیابان در مسیر ماشینها میخوابم شما هرجا دیدی ماشین ایستاد برو سوار شو، من هم میآیم. همین کار را هم کردیم. سید با فرزندش سوار ماشین شد، من هم سوار شدم. به راننده گفتیم کجا میروی، گفت «امان» و اینقدر هم پولش میشود. قبول کردیم. به «امان» که رسیدیم مدیر هتل گفت: اینجا جنگ است. تا بمباران نشده باید سریعاً از اینجا بروید. ما بلافاصله سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت دمشق. چند کیلومتری دمشق، گمرکی بود. دیدیم افسری آمد و گذرنامه ما را نگاه کرد و گفت: لعنت به شما ایرانیها... پترول(بنزین و نفت) به اسرائیل میدهید تا بمب روی سر ما مسلمانها بریزند؛ من راهتان نمیدهم... بروید در بیابان بمانید!
گفتم: آقا عزیز طباطبایی... حالا چه کنیم؟ ایشان رفت و به آنها گفت: بابا! شاه ما را به نجف تبعید کرده بود، ما جزو اپوزیسیون و خیلی مخالف شاه بودیم، لعنت بر شاه... خلاصه تا این حرف را زد، دیدیم افسر جلو آمد و گفت: الحمدلله! الحمدلله! تفضل! ما را بردند و چای و نان و پنیر دادند. خیلی هم گرسنه بودیم. بعد هم گفتند یک ماشین برایتان پیدا میکنیم و شما را تا دمشق میبریم. با همان ماشین، تا دمشق آمدیم. انتهای بازار «حمیدیه»، مسافرخانه «حاج محمود شیرازی» به چشم میخورد که صاحب مسافرخانه، آنوقت زنده بود. حاج محمود شیرازی گفت: چرا حالا توی این موقعیت آمدید؟ هیچ چیزی ندارم به شما بدهم. فقط یک مشت نان خشکیده کپک زده دارم؛ اینها را آب بزنید، کپکهایش برود... بخورید... شمع هم یک عدد میدهم؛ چون گفتهاند هیچ نوری نباید روشن باشد. همان جا با آقای سید ماندیم، ایشان ماشاءالله خیلی خونسرد بود و به هیچ وجه از اوضاع ناراحت نمیشد!
فردای آن روز حاج محمود به ما گفت: تمام سفرا و کاردارهای سفارتخانههای لبنان و سوریه و اردن، با شرکت «نرن» به بغداد میروند و شاه هم گفته اینها به کرمانشاه بیایند و با هواپیما اینها را به تهران آورده و همه را به اروپا میفرستد تا سروصدا خاموش شود. ما هم قرار شد با آنها برویم. سوار ماشین شدیم. منتها گفتند: شب نباید ماشین حرکت کند. ما آب نه برای وضو داشتیم و نه حتی برای خوردن... دائم میگفتیم خدایا چه کنیم؟ عجب گرفتار شدیم! هر طوری بود با هزار سختی شب را تا صبح گذراندیم. صبح حرکت کردیم به سمت بغداد و سپس به نجف. به نجف که رسیدیم گفتند شما مگر زندهاید؟ برخی برای شما مجلس ختم گرفتهاند... گفتیم مگر بنا بوده است بمیریم؟ گفتند: آخر شما به بیتالمقدس رفتهاید و در مسجدالاقصی بودهاید و آنجا گیر افتادهاید. گفتیم: بادمجان بم آفت ندارد!
آقایان در نجف به ما گفتند این کار را نکنید و نروید، امکان کشته شدن هست... آقای طباطبایی هم گفتند آدم باید حادثهجو باشد! خلاصه ما رفتیم و شب را در امان (پایتخت اردن) ماندیم. فردا حرکت کردیم و به بیتالمقدس رفتیم. از کنار دیوار ندبه که به بازار میرسد حرکت کردیم تا بتوانیم به مسجدالاقصی برویم. یکدفعه دیدم مردم دارند کرکره مغازهها را پایین میکشند و فرار میکنند. وارد مسجد که شدیم، دیدیم کار جدیتر ازاین حرفهاست. فردی به ما گفت: چرا فرار نمیکنید؟ گفتم: مگر چه خبر است؟ گفت: جنگ شده است... فرار کنید که الان چتربازهای اسرائیلی به اینجا هجوم میآورند. اگر غریبه هستید اینجا نمانید که کشته میشوید.
تصمیم گرفتیم از آنجا خارج شویم. هیچ ماشینی برای ما نمیایستاد. من گفتم: اگر میخواهیم زنده بمانیم بالاخره باید کاری کنیم. ایشان گفت: میخواهید برویم خودمان را به اسرائیلیها تسلیم کنیم؟ اینها با شاه خوبند و ما را با سلام و صلوات به تهران میبرند و خندید... گفتم: نه بابا! حتماً به ما میگویند اینها چرا با اسرائیلیها همکاری میکنند... برای ما بد میشود. گفتم: من میروم سر خیابان در مسیر ماشینها میخوابم شما هرجا دیدی ماشین ایستاد برو سوار شو، من هم میآیم. همین کار را هم کردیم. سید با فرزندش سوار ماشین شد، من هم سوار شدم. به راننده گفتیم کجا میروی، گفت «امان» و اینقدر هم پولش میشود. قبول کردیم. به «امان» که رسیدیم مدیر هتل گفت: اینجا جنگ است. تا بمباران نشده باید سریعاً از اینجا بروید. ما بلافاصله سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت دمشق. چند کیلومتری دمشق، گمرکی بود. دیدیم افسری آمد و گذرنامه ما را نگاه کرد و گفت: لعنت به شما ایرانیها... پترول(بنزین و نفت) به اسرائیل میدهید تا بمب روی سر ما مسلمانها بریزند؛ من راهتان نمیدهم... بروید در بیابان بمانید!
گفتم: آقا عزیز طباطبایی... حالا چه کنیم؟ ایشان رفت و به آنها گفت: بابا! شاه ما را به نجف تبعید کرده بود، ما جزو اپوزیسیون و خیلی مخالف شاه بودیم، لعنت بر شاه... خلاصه تا این حرف را زد، دیدیم افسر جلو آمد و گفت: الحمدلله! الحمدلله! تفضل! ما را بردند و چای و نان و پنیر دادند. خیلی هم گرسنه بودیم. بعد هم گفتند یک ماشین برایتان پیدا میکنیم و شما را تا دمشق میبریم. با همان ماشین، تا دمشق آمدیم. انتهای بازار «حمیدیه»، مسافرخانه «حاج محمود شیرازی» به چشم میخورد که صاحب مسافرخانه، آنوقت زنده بود. حاج محمود شیرازی گفت: چرا حالا توی این موقعیت آمدید؟ هیچ چیزی ندارم به شما بدهم. فقط یک مشت نان خشکیده کپک زده دارم؛ اینها را آب بزنید، کپکهایش برود... بخورید... شمع هم یک عدد میدهم؛ چون گفتهاند هیچ نوری نباید روشن باشد. همان جا با آقای سید ماندیم، ایشان ماشاءالله خیلی خونسرد بود و به هیچ وجه از اوضاع ناراحت نمیشد!
فردای آن روز حاج محمود به ما گفت: تمام سفرا و کاردارهای سفارتخانههای لبنان و سوریه و اردن، با شرکت «نرن» به بغداد میروند و شاه هم گفته اینها به کرمانشاه بیایند و با هواپیما اینها را به تهران آورده و همه را به اروپا میفرستد تا سروصدا خاموش شود. ما هم قرار شد با آنها برویم. سوار ماشین شدیم. منتها گفتند: شب نباید ماشین حرکت کند. ما آب نه برای وضو داشتیم و نه حتی برای خوردن... دائم میگفتیم خدایا چه کنیم؟ عجب گرفتار شدیم! هر طوری بود با هزار سختی شب را تا صبح گذراندیم. صبح حرکت کردیم به سمت بغداد و سپس به نجف. به نجف که رسیدیم گفتند شما مگر زندهاید؟ برخی برای شما مجلس ختم گرفتهاند... گفتیم مگر بنا بوده است بمیریم؟ گفتند: آخر شما به بیتالمقدس رفتهاید و در مسجدالاقصی بودهاید و آنجا گیر افتادهاید. گفتیم: بادمجان بم آفت ندارد!
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
جشنواره ای برای طرح نیازهای حوزه زیارت
-
قرارعاشقی با امام رئوف
-
اتوبوس مهربانی
-
انتشار کتاب یک صنعت است
-
فیلمساز فرانسوی مستند سردار سلیمانی را ساخت
-
پژوهشگر باید حادثه جو باشد
-
انجام واجبات و ترک محرمات بهترین ریاضت نفس است
-
وقف همه پسانداز زندگی
-
بهرهبرداری اروپاییها از مزیتهای صنعت حلال
-
امامزاده یحیی بن زید(ع) محوری برای وحدت شیعه و سنی
-
رونمایی از قدیمیترین اسناد آموزشی آستان قدس رضوی