غمها مأمورند!
رقیه توسلی بیمارستانم. واقعاً برای آخر سال جای عجیبی ست اینجا. از آن حیث که اسفند انگار روزهای سرپا بودن و حسابی زندگی کردن است. ماهِ بدوبدوی خرید و نظافت و راست و ریست کردن امور عقب افتاده و برنامهریزی برای سفر و این دست افعال، نه چیز دیگری.اما بیماری میهمانی ناخوانده است که آدرسها را میگذارد توی جیبش و او هم مأمور به تکلیف است! آقای نسبتاً مسن بیقراری توجهم را جلب میکند. بنده خدایی که مثل خودم هی میپیچد به خودش و غلط نگویم به دهمین آدم آنور خط دارد توضیح میدهد که پسرش دیروز حین مسافرت تصادف کرده و متأسفانه رفته به کما. همسرش انگار خبر ندارد و حتیالامکان نباید در جریان قرار بگیرد چون تازگیها عمل قلب داشته.آدمهای بیتاب دوروبرم را مرور میکنم؛ پدر گریانی که تلفنش زنگ میخورد مدام، خانم میانسالی که نفسش بالا نمیآید و چند همراه دورش را گرفتهاند، آقای تنومندی با دست و پای گچ گرفته که با تقلا منتقلش میکنند روی ویلچر، خانمی که جیغزنان بچهاش را با تب شدید و علائم تشنج آورده و خودم را.سراپا درد توی سالن دوستنداشتنی بیمارستان نشستهام که سلام میکند. خانم جوانی که ماسک ندارد و میگوید: کمک میخوام. مریض نیستم اما چند بار تو هفته، شبا میام بیمارستان. پیش آدما میشینم و زندگیمو برای بعضیا توضیح میدم که دستمو بگیرن. بیکار و مفتخور نیستم. خونه مردم کارگری میکنم اما چرخ زندگی نمیچرخد. دو تا دختر دارم، 6ساله و پنج ساله... .
وقتی میبیند هنوز مرددم، دست میبرد توی جیب مانتوی رنگ و رورفتهاش و یک گوشی زهوار دررفته درمیآورد. ماندهام چه میکند که موبایل را میگیرد سمت من. نمیدانم چرا اما برمیدارم و میبرم طرف گوشم. صدای نازک قشنگی از آن طرف میگوید: مامان کجایی؟ میترسم بیا پیشم دیگه. الوو... مامان... .
مادربزرگ خدابیامرزم همیشه میگفت؛ زندگی چیز غریبیست. خدا خواسته بیپروا و دانا و صبور باشیم به سهممان از غم.
پینوشت
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبد... همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم.
وقتی میبیند هنوز مرددم، دست میبرد توی جیب مانتوی رنگ و رورفتهاش و یک گوشی زهوار دررفته درمیآورد. ماندهام چه میکند که موبایل را میگیرد سمت من. نمیدانم چرا اما برمیدارم و میبرم طرف گوشم. صدای نازک قشنگی از آن طرف میگوید: مامان کجایی؟ میترسم بیا پیشم دیگه. الوو... مامان... .
مادربزرگ خدابیامرزم همیشه میگفت؛ زندگی چیز غریبیست. خدا خواسته بیپروا و دانا و صبور باشیم به سهممان از غم.
پینوشت
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبد... همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
طعم شیرین زیارت در «ایستگاه بهار زندگی»
-
راهیان نور به جای نگاه موزهای
-
چرا باید کتاب «میراث مقدس و جنگ ناتمام» را بخوانیم؟
-
نیروهای قرارگاه جهادی امام رضا j به بندر جاسک میروند
-
بشارتهای قرآن به وجود اقدس امام زمان (بخش پنجم)
-
از مقتل شهید آوینی تا معراج دوکوهه
-
رونمایی از 600 پژوهش در حوزه وقف
-
پاسداری، الگوی زندگی مؤمنانه است
-
ساماندهی حاشیه شهر مشهد، نقشه راه جامع میخواهد
-
غمها مأمورند!