مخالف کلمه «نمی‌شود» هستم

گپ‌وگفت با بانویی که از دست‌فروشی در مترو به کارآفرینی رسید

مخالف کلمه «نمی‌شود» هستم

عباسعلی سپاهی یونسی

سرگذشت آی‌جان عبادی از زنان موفق ترکمن از آن جهت برایم جالب است که نشان داد، خواستن، توانستن است.


او از رفتن به یکی از مراکز نگهداری دختران بهزیستی تا رسیدن به تولیدکننده نمونه و موفق، راه طولانی را آمده است. خانم عبادی الگویی است برای اینکه نگوییم، نمی‌شود. ناگفته نماند از این بانوی بلندهمت کارآفرین تا حالا بارها قدردانی شده است. گفت‌وگویم با خانم عبادی در روستای عطا بهلکه گنبد کاووس انجام شد.  

وقتی همه چیز به هم ریخت
ما چهار بچه بودیم. پدرم از پولدار‌ترین افراد منطقه گنبد بود. کارش بسازبفروشی در تهران بود. اما زمانی ورق زندگی ما برگشت تا آنجا که من و دو خواهرم سر از بهزیستی درآوردیم.بچه که بودم یکی از کار‌هایی که انجام می‌دادم، رؤیابافی بود مثلاً  آدامسی را که جویده بودم، به صورت سکه‌ای درمی‌آوردم، نخی از داخل آن رد می‌کردم و به عنوان طلا به گردنم می‌انداختم. کمی که بزرگ‌تر شدم، همیشه دوست داشتم پول بدست بیاورم مثلاً یکی از کار‌هایی که برای پول درآوردن انجام می‌دادم، درست کردن آلاسکا و فروش آن بود یا یک روز از مادربزرگم سکه گرفتم و با آن مقداری تخمه خریدم. تخمه‌ها را بسته‌بندی کردم و به بچه‌ها فروختم. یخ در بهشت درست می‌کردم و می‌فروختم، شانسی درست می‌کردم و می‌فروختم. يکبار هم  آدامسی خريدم بعد برگ سبزی را از درخت کندم و همراه آدامس جويدم  که به بچه ها بگويم آدامس جديدی  آمده است.مادر بزرگم وقتی فهميد گفت: نبايد اين کار را می‌کردم ، چون قرار بود آدامس را به بچه ها بفروشم.

بهزیستی  خانه من شد
در کودکی  به خاطر نامادری فقط توانستم کلاس اول را بخوانم. بزرگ‌تر که شدم توانستم کلاس‌های نهضت سواد‌آموزی را بروم و البته برای اینکه موفق بشوم کلاس‌های مختلف را رفتم.
همیشه فکر می‌کردم باید برای خودم درآمدی داشته باشم. برای رسیدن به آن حاضر بودم کار‌های مختلف را تجربه کنم مثلاً سر زمین مردم کار کردم و مدتی هم برای خودم بره‌ای گرفتم تا با چاق کردنش پولی بدست بیاورم و خلاصه تا وقتی به بهزیستی رفتم کار‌های مختلفی انجام دادم. حدود ۱۶ یا 17 ساله بودم که به بهزیستی رفتم.
در بهزیستی مددکارانی بودند که هوایم را داشتند برای همین من می‌گویم مددکاران بهزیستی فرشته‌های روی زمین هستند اگر آن‌ها نباشند، زندگی خیلی از بچه‌ها و نوجوانانی که پایشان به بهزیستی باز می‌شود از بین می‌رود. در گرگان خانم عبادی مددکار بچه‌هاست او آن‌قدر هوای بچه‌ها را دارد که انگار مادر بچه‌هاست. ایشان به من و دو خواهرم کمک کردند تا خانه‌ای مجزا داشته باشیم. 

درآمد بالای استادم به من انگیزه داد
وقتی در بهزیستی بودیم دلم می‌خواست برای خودم کاری داشته باشم برای همین یک روز پیش مددکارم رفتم و با او درددل کردم. گفتم دلم می‌خواهد برای خودم درآمدی داشته باشم. 
گفتم اگر کاری نداشته باشم زندگی‌ام بی‌فایده است. مددکارم کمک کرد تا ما سه خواهر کاری برای خودمان داشته باشیم. من اول کارم را با یکی از مهدکودک‌ها شروع کردم که زیر نظر بهزیستی بود. کار در مهد کودک خوب بود ولی چون حقوق آنجا خیلی کم بود دلم می‌خواست کاری با درآمد بهتر پیدا کنم. 
مدتی پرستاری بچه‌های خانم دکتری را برعهده داشتم. بعد شاگرد خیاط شدم اما دیدم استادم 10 یا 15 هزار تومان درآمد دارد اما من در روز کمتر از هزار تومان. درآمد بالای استادم به من انگیزه داد تا دنبال کاری باشم که صفر تا صد آن برای خودم باشد نه اینکه کارگر دیگران باشم.

خرید از گنبد، فروش در تهران
یکی از دوستانم من را تشویق کرد تا کار خودش را انجام بدهم. آن بنده خدا از گنبد روسری می‌خرید و برای فروش به تهران می‌برد.آخرهفته‌ها خودم را به تهران می‌رساندم  و در مترو و جمعه بازار پروانه روسری‌ می‌فروختم. سختی کار این بود که من جمعه باید خودم را به تهران می‌رساندم و دوباره شنبه برمی‌گشتم تا بتوانم سر کارم که پرستاری بچه‌های خانم دکتر بود باشم. 
اولین باری که خودم را با ترس به تهران رساندم، حتی نمی‌دانستم جمعه بازار پروانه کجاست! همه آدرس‌ها را به طور دقیق برای خودم نوشته بودم. به تهران که رسیدم از روی نوشته پیش رفتم تا به پارکینگ پروانه رسیدم. می‌ترسیدم اما من همیشه به خودم گفته‌ام باید پولدار بشوم. همیشه در کار من «باید» است. باید از آن کلماتی است که من خیلی آن را استفاده می‌کنم. اگر کسی در صحبت‌هایش از کلمه «نمی‌شود» استفاده کند من حتماً با او مخالفت می‌کنم چون معتقدم کار نشد ندارد. خلاصه من مخالف کلمه «نمی‌شود» هستم. به تهران رفتم و روسری‌های ترکمنی را بساط کردم. چون تجربه فروختن محصول نداشتم، توانستم فقط چهار روسری بفروشم. نه تبلیغ کارم را بلد بودم، نه برخورد با مشتری را تا او قانع بشود و محصول من را بخرد. 

شبی که در پل هوایی ماندم
نوبت اول با اینکه فقط چهار روسری فروخته بودم اما ناامید نشدم. 
با خودم فکر کردم حتماً موفق می‌شوم. فکر کردم اگرچه نتوانستم روسری زیادی بفروشم اما توانستم اندازه کرایه‌ام سود کنم پس بهتر است جمعه بعد هم به تهران بروم.
رفتن به تهران خیلی ساده نبود. یادم است بعضی از جمعه‌های زمستانی هوا بسیار بد می‌شد. مشتری کمتری به جمعه بازار می‌آمد و برای رفت و آمد هم واقعاً اذیت می‌شدم.
 یک شب نتوانستم بلیت برگشت بگیرم برای همین مجبور شدم نزدیک ترمینال تا صبح توی پل هوایی بمانم. کلاهی سرم کرده بودم و جوری وانمود می‌کردم که آقا هستم. آن پل را برای این انتخاب کرده بودم که رفت و آمد در آن زیاد و تا حدودی برایم امن بود.یک سالی برای فروش روسری‌ها به تهران می‌رفتم اما بعد از مدتی با خودم فکر کردم تا کی می‌خواهم از گنبد روسری بخرم و در تهران با آن شرایط سخت و درآمد کم بفروشم؟ فکر کردم باید محصولی تولید کنم و آن محصول را برای فروش به تهران ببرم. به نظرم رسید می‌توانم مانتو تولید کنم و به تهران ببرم برای همین سراغ تولید مانتو‌هایی رفتم که در آن‌ها سوزن‌دوزی هم استفاده شده بود. اولین باری که مانتو‌هایم را به تهران بردم متوجه شدم استقبال از مانتو بیشتر از روسری‌هاست و خیلی خوشحال شدم چون درآمدم بیشتر شده بود.در جمعه بازار متوجه شدم آدم‌هایی هستند که می‌شود از آن‌ها ‌ایده‌های بهتری گرفت. مثلاً نزدیک من آقایی بساط  کیف و کفش داشت. یک روز از او پرسیدم می‌شود کیف و کفش چرمی هم تولید کرد؟ گفت بله می‌شود. آن زمان یعنی سال1380من توانسته بودم ۱۰۰هزارتومان پس‌انداز کنم. تصمیم گرفتم آن مبلغ را در جایی سرمایه‌گذاری کنم. 

وقتی یک خارجی پادری‌ام را خرید
خلاصه تصمیم گرفتم با چرم چیز‌هایی تولید کنم. به گنبد برگشتم و با استفاده از چرم و به صورت ابتدایی توانستم یک پادری ۵۰ در ۷۰ بدوزم و به جمعه بازار ببرم. اولین کسی که توجه‌اش به پادری من جلب شد، یک خارجی بود. او تا چشمش به پادری افتاد، آن را برداشت و خوب نگاه کرد بعد هم درباره پادری و جنس آن از من سؤال کرد. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم که یک نفر به محصول جدیدم توجه نشان داده است آن هم یک نفر خارجی! 
طرحی که من روی پادری‌ام انداخته بودم طرح شطرنجی بود. آن مشتری خارجی گفت من این را برای میز شطرنج می‌خواهم. با اینکه من محصولم را به نیت میز شطرنج درست نکرده بودم، اما همان‌جا جرقه‌ای در ذهنم خورد که می‌توانم برای میز شطرنج هم با چرم درست کنم.
اولین محصول چرمی‌ام را به مبلغ ۳۰ هزار تومان فروختم.
 یعنی چیزی حدود ۱۵ هزار تومان سود کردم. من روی محصولاتم 
۲۰ درصد بیشتر نمی‌کشم. این موجب شده است در نمایشگاه‌های فراوانی که شرکت می‌کنم خوب بفروشم. 

به دنبال چرم در منطقه خودمان
پس از مدتی توانستم از فروش محصولات چرمی‌ام سودی بدست آورم، اما با خودم فکر کردم به جای خرید چرم از تهران چرا دنبال آن در منطقه خودمان نباشم؟ اینجا هم البته یک مشکل پیش آمده بود، باید پوست‌ها را برای دباغی به تهران می‌فرستادم آن‌ها هم پوست به تعداد کم قبول نمی‌کردند. هم برای من سخت بود که هزینه بدهم و مثلاً ۱۰ پوست گاو و گوسفند را به تهران برسانم و هم کارگاه تهران این تعداد کم را قبول نمی‌کرد. این را هم بگویم من کار‌هایم را به صورت سنتی دباغی می‌کنم که بسیار بسیار سخت است. الان این کار را در کارگاه خودمان انجام می‌دهیم. ترک‌های فراوانی که روی دست و پای من می‌بینید به خاطر همین دباغی کردن است. پس از مدتی، 1۰ پوست من شد20 پوست، ۲۰ پوست شد 40 پوست. همین‌طور عدد بالا رفت تا اینکه رسید به یک وانت پوست. وقتی اندازه یک وانت پوست به تهران می‌فرستادم آن‌ها هم با عشق کار مرا دباغی می‌کردند. وقتی این مشکل کارم را حل کردم به فکر طراحی و دوخت تمیز‌تر و بهتر افتادم. بعضی وقت‌ها شب تا صبح فکر می‌کردم که چه طرحی کار کنم تا مشتری بیشتر بپسندد. با خودم فکر کردم باید برندی برای خودم درست کنم و این کار را هم کردم. بعد از ایجاد برند، بیشتر باید به فروش فکر می‌کردم. بعد از مدتی کار کردن متوجه شدم در بحث تجارت باید به نکات فراوانی فکر کرد تا موفق شد؛ از مواد اولیه و تأمین ارزان‌تر آن گرفته تا نقشه‌ها، طراحی‌ها، فروش و خلاصه همه چیز‌هایی که فروشنده را موفق می‌کند.
نکته بعدی درباره سلیقه مشتری‌ها بود و متوجه شدم تهرانی‌ها یک سلیقه دارند، عرب‌ها یک سلیقه، اصفهانی‌ها یک سلیقه و خلاصه باید به سلیقه‌های مختلف مشتری‌ها توجه می‌کردم تا بتوانم محصول را بهتر بفروشم. از طرفی متوجه شدم صنایع‌دستی را باید کاربردی کرد تا اقبال مشتری به آن بیشتر شود. اگر فقط به عنوان کالای لوکس باشد و کاربردی در زندگی نداشته باشد جزو اولویت‌های دهم یک خانواده می‌شود آن هم در این وضعیت اقتصادی بد. انصاف در تجارت هم نکته بعدی است که برای من خیلی مهم بود. مواردی دیده‌ام کسی فرشی از من خریده و آن را به چندین میلیون فروخته است به نظر من این خالی کردن جیب مشتری است و برای من هیچ ارزشی ندارد. گفتم برایتان که من هر محصول در هر سایز و اندازه و قیمت را با ۲۰درصد سود می‌فروشم و این یعنی سود کمتر اما فروش بیشتر. حدود ۲۱ سال در این کار فعالیت می‌کنم و حالا بعد از سال‌ها، تجربیات بسیار ارزشمندی بدست آورده‌ام.
اوضاع مالی‌ام که بهتر شد، اول خواهر‌هایم و برادرم را سر و سامان دادم و بعد به فکر سر و سامان خودم افتادم چون با خودم فکر می‌کردم اگر من ازدواج کنم شاید نتوانم آن‌گونه که باید و شاید به آن‌ها برسم. شکر خدا آن‌ها هم الان سر خانه و زندگی خودشان هستند و
من در ۴۱ سالگی ازدواج کردم.

همه‌  ما  مسئوليم 
من به خاطر پیدا کردن کار خیلی اذیت شدم چون سواد نداشتم و خیلی از سختی‌های دیگر که موجب می‌شد دلم بشکند. گاهی دلم لک می‌زد برای اینکه مادری باشد و نوازشم کند، پدری باشد و دستم را بگیرد اما نبودند. گاهی یک گنجشک را می‌دیدم که کنار گنجشکی دیگر روی شاخه نشسته‌اند دلم می‌خواست حتی گنجشک با پدر و مادرش باشد. همین الان هم در این سن و سال یک نفر با من کمی با تندی حرف بزند بغض می‌کنم. این ریشه در گذشته‌های من دارد برای همین شعار زندگی‌ام را «کارآفرینی برای زنان سرپرست خانوار یعنی آرامش برای مادران سرزمینم» انتخاب کردم. وقتی مادری که سرپرست خانوار است درآمد داشته باشد و دغذغه نان شبش را نداشته باشد، می‌تواند بهتر فرزندش را تربیت کند. بچه‌ای که خوب تربیت شود بزهکاری در اجتماع کمتر می‌شود. همه ما مسئول هستیم  فکر کردم باید به سهم خودم برای این زنان قدمی بردارم پس تصمیم گرفتم در کارگاهم از زنان سرپرست خانوار استفاده کنم.
 چون معتقدم ما انسان‌ها با هر لقمه‌ای که می‌خوریم باید خدا را شکر بگوییم و از این بابت خوشحالم که  افرادی که در کارگاهم کار می‌کنند واقعاً به این نکته مهم در زندگی رسیده‌اند و حتی بچه‌های آن‌ها. جالب این است که زیر پوشش بهزیستی و یا کمیته امداد هم نمی‌روند چون معتقدند آدم‌هایی باید زیر پوشش این دو نهاد قرار بگیرند که نمی‌توانند کاری انجام دهند.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه