صدای نگهبان را که شنیدند، پا گذاشتند به فرار

صدای نگهبان را که شنیدند، پا گذاشتند به فرار

مهدی بهرامی فر– موزع سابق


​​​​​​​جایی حاشــیه بوســتان، روزنامه توزیع میکردم. یکی از مشترکین، خانه اش توی کوچه دومتری بود. موتور را سر کوچه پارک میکردم و روزنامه اش را میبردم.
یکی از شبها، موتور را سر کوچه گذاشته بودم. اتفاقا آن موقع یک موتور نو هم خریده بودم. تا برگشــتم دیدم دو نفر ایستاده اند بالای سر موتور. تا من را دیدند گفتند ما یک موتور داشــته ایم با همین شکل و شمایل و با همین رنگ که از ما دزدیده اند. کارت موتورت را نشان بده ببینیم موتور ما نیست. تا میخواســتم بگویم نه بابا این موتور خودم اســت و کارتش را نشان بدهم. نگهبان پارک صدایش را بلند کرد که آنجا چه خبر است؟! چکار میکنید؟! آن دو نفــر تــا صــدای نگهبــان را شــنیدند، پــا گذاشــتند به فــرار. معلوم شــد میخواستند عالوه بر موتور، کارت موتور را هم بزنند.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه