مرد حسابی این چه کاری است آخر!

مرد حسابی این چه کاری است آخر!

رضا یعقوبی – موزع


در شــهرک صنعتی در حال توزیع روزنامه بودم. ساعت 3 صبح بود. آنجا هم که دیده اید کوچه و خیابان هایش حســابی ســاکت و تاریــک اســت. آنجــا بیشــتر درهــا، دریچه هایی دارنــد. ما هــم روزنامه را از همــان دریچه ها میاندازیم داخل مجموعه. وسط توزیع، رسیدم به یک مغازه تراشــکاری که اشــتراک داشت. خواســتم روزنامه را از دریچه بینــدازم داخل مغازه که دیدم یک دســت از داخل دریچه آمد بیرون. کم مانده بود ســکته کنم. دســتم را پس کشــیدم و مانده بودم فرار کنم یا نکنم که صاحب مغازه، در مغازه را باز کرد و آمد بیرون. قیافه وحشتزده من را که دید مانده بود بخندد یا عذرخواهی کند. گفتم مرد حسابی این چه کاری است آخر!
گفت زیر در خیس بود، نخواســتم روزنامه بیفتد توی خیســی؛ گفتم خودم بگیرمش.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه