خونی که همه‌ ما را به یکدیگر پیوند داد

روایت‌های مردمی از ایام شهادت سردار سلیمانی

خونی که همه‌ ما را به یکدیگر پیوند داد

در حاشیه دیداری که چند روز پیش، در آستانه سومین سالگرد شهادت حاج قاسم، خانواده و اعضای ستاد بزرگداشت سردار سلیمانی با آیت‌الله خامنه‌ای داشتند، رهبر معظم انقلاب از نمایشگاه تولیدات فرهنگی درباره این شهید بازدیدی داشتند. در میان تصاویر منتشر شده از این بازدید، چندین عنوان کتاب که با محوریت خاطرات مردمی از ایام شهادت و تشییع حاج قاسم منتشر شده بود نیز به چشم می‌خورد.


هر چند گزارشی از کم و کیف و احیاناً اظهار نظر رهبر معظم انقلاب در خصوص این کتاب‌ها و نمایشگاه منتشر نشده، اما در همین دیدار، ایشان به‌صراحت به اهمیت این جنس تولیدات، اشاره می‌کنند و می‌گویند: «تلویزیون نشان می‌داد مزار شهدای کرمان را و حول و حوش مزار شهید سلیمانی را، خب جمعیت زیادی بودند. این جمعیت بالاخره هستند، اما تا کِی هستند؟ تا چند سال دیگر؟ این را نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم اما می‌توانیم کاری بکنیم که این تضمین بشود؛ چه جوری؟ زنده نگه داشتن خصوصیات شخصی و جمعی شهید سلیمانی از طرق مختلف و عمدتاً طرق هنری. این [جور] است. حالا شما گفتید، این خانم [هم] گفتند که کتاب‌هایی برای سطوح مختلف [پیش‌بینی شده]، خب خوب است، اما کتاب یک جزء کار است؛ مستندسازی، فیلم‌سازی، سریال‌سازی، خاطره‌گویی، این‌ها خیلی مهم است، این‌ها خیلی تأثیر می‌گذارد». 
«سیل و سردار»، «پیا یَل»، «رستم ایرانشهر»، «چمری برای پهلوان»، «یک بغض و هزاران مشت»، «هیرمان»، «سردار گیله‌مردان»، «شروه‌ای برای حبیب»، «بر شانه‌های کارون»، «سردار سربدارها»، «حافظ دل‌ها»، «یزله بر دجله»، «سلیمانی‌ها» و «ابرقدرت خداست» عناوین کتاب‌هایی از همین جنس هستند که تاکنون درباره خاطرات و روایت‌های مردمی از ایام شهادت سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده‌اند که ما به بهانه ایام‌الله تشییع حاج قاسم، روایت‌های مردم را به نقل از این کتاب‌ها می‌آوریم.

مهرم را حلال کردم تا بروم
در کتاب «شروه‌ای برای حبیب» خاطره‌ای از اعظم بندرگاهی از اهالی روستای بندرگاه شهرستان بوشهر این‌گونه نقل شده است: پس از نماز مغرب و عشا، توی بلندگو اعلام کردند: «فردا ماشین کرایه می‌کنیم و برای تشییع سردار سمت کرمان می‌رویم. هرکس راهی است، ثبت‌نام کند. البته فقط آقایان را می‌بریم». صدای حاج علی بود. همیشه برای مشهد و جمکران کاروان راه می‌انداخت و زن و مرد را می‌برد. این‌دفعه اما اعلام کرد: «فقط آقایان!» بغض گلویم را گرفت. چند روزِ گذشته پای تلویزیون بودم و تشییع سردار در کربلا، نجف، اهواز، مشهد، تهران و قم را نگاه می‌کردم. اشک می‌ریختم و آرزو می‌کردم کاش من هم آنجا بودم. با عجله خودم را به خانه رساندم. 
به همسرم گفتم: «برادرت می‌خواهد برای تشییع حاج قاسم کاروان ببرد. زنگ بزن به حاج علی و راضی‌اش کن من را هم ببرد. مِهرم را حلالت می‌کنم، فقط همین یک کار را برایم انجام بده».  فکر نمی‌کردم قبول کند، چون هوا خیلی سرد بود، شهرهای دیگر هم خیلی شلوغ شده بودند، حتماً کرمان از آنجا هم شلوغ‌تر می‌شد. برای همین حرفی گفتم که ردخور نداشته باشد. وقتی گفتم مهرم را حلال می‌کنم، فهمید چقدر برایم مهم است در تشییع حضور داشته باشم. 
گفت: «اشکالی ندارد. اگر تو را می‌برند، برو». 
گفتم: «پس خودت با حاج علی صحبت کن». گوشی را برداشت و زنگ زد. ایشان هم قبول کرد. تا فردا ظهر، موقع حرکت، 6 نفر خانم شده بودیم. همه سوار مینی‌بوس شدیم. در طول مسیر، سید باقر، مداح مسجد و حسینه‌مان نوحه می‌خواند و ما سینه می‌زدیم و عزاداری می‌کردیم. اما داغ دلمان کم نمی‌شد و همچنان در فراق حاج قاسم می‌سوختیم... .

شیعه و سنی به هم پیوستیم
زهرا مرحمتی، از اهالی ایرانشهر آن روزها را در کتاب «رستم ایرانشهر» این‌گونه روایت کرده است: پس از نمازجمعه، مرد و زن از مصلی بیرون رفتیم. شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سَر می‌دادیم. تا فلکه مصلی پیاده رفتیم. همشهری‌های اهل‌سُنت هم از مصلای خودشان به‌سمت فلکه حرکت کردند. وقتی به فلکه رسیدیم، دو گروه، یکی شدیم. همه با هم شعار می‌دادیم. فارس و بلوچ، شیعه و سنی. از یک طرف صدای مرگ بر آمریکای نمازگزاران سنی بلند بود، از یک طرف مرگ بر آمریکای نمازگزاران شیعه. جمعه‌های قبل، شیعه و سنی، هرکدام در مسجدهای خودمان نمازجمعه را اقامه می‌کردیم و سراغ زندگی‌هایمان می‌رفتیم. آن روز بعد از نماز، هر دو گروه از مصلی‌هایمان حرکت کردیم و به هم پیوستیم. یکصدا شدیم و علیه آمریکا، قاتل حاج‌قاسم، شعار دادیم. همه داغدارِ مرد بزرگی بودیم که مایه افتخار و عزتمان بود. سرداری که امنیتمان را مدیون او بودیم.
همه‌چیز آن راهپیمایی با گذشته فرق داشت. قبلاً اگر ماشین پخش صوت، شعاری را اعلام می‌کرد، جمعیت با صدای یکنواخت و کمی بلند، شعار را تکرار می‌کردند، اما آن روز، همه خشمگین بودند و شعارها را با فریاد تکرار می‌کردند. من هم آن‌قدر با صدای بلند شعار دادم و فریاد زدم که صدایم گرفت. نمی‌توانستم ساکت باشم یا آرام شعار بدهم. با تمام وجودم فریاد می‌زدم: «مرگ بر آمریکا».

همسایه
در کتاب «سردار گیله مردان» نیز روایت فاطمه پورغلامرضا از اهالی بندر انزلی حاوی نکات جالبی است: در طول چند سالی که همسایه بودیم، اصلاً فکرش را نمی‌کردم در چنین موقعیت‌هایی، پای کار باشند. وقتی من و همسرم آماده می‌شدیم که به مصلی برویم، دم در آپارتمان، همسایه‌های به‌ظاهر غیرمذهبی‌مان را دیدیم. در دستشان عکس سردار بود و از چهره‌شان غم می‌بارید. بچه‌هایشان همراهشان بودند و عکس سردار و رهبری در دست آن‌ها هم بود. از عکس‌ها فهمیدم به مراسم سردار که در مصلی برگزار می‌شد، می‌روند. ماشینمان جا داشت. دوسه نفرشان را تا مصلی رساندیم و بعد از مراسم با هم به خانه برگشتیم. در مسیر قرار گذاشتیم غروب پنجشنبه به‌نیت حاج‌قاسم جمع شویم و حلوای نذری بپزیم. 
همسایه‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند و جمعمان، جمع شد. در دست یکی گلاب بود. یکی‌شان شکر آورده بود و دیگری آرد. با هم شروع کردیم به تفت‌دادن آرد و آماده‌کردن شربت. بعد حلواها را در چندتا زیردستی ریختیم و نشستیم به تزئین‌کردن. دست آخر هم درِ تک‌تک واحدها را زدیم و حلواهای نذری را بین بقیه همسایه‌ها پخش کردیم. وقتی می‌گفتیم خیرات حاج‌قاسم است، تشکر می‌کردند و می‌گفتند کاش به ما هم گفته بودید تا در این نذری کمک می‌کردیم و شریک می‌شدیم. همان جا یکی از همسایه‌ها پیشنهاد کرد با کمک هم، چندتا دیس میوه آماده کنیم و برای خیرات سردار ببریم به گلزار شهدا. با موافقت همه، هرکدام از همسایه‌ها یک نوع میوه آوردند؛ یکی سیب آورد، یکی خیار و یکی پرتقال... میوه‌ها را که قاتیِ هم کردیم، 7-6‌تا دیس بزرگ شد. بعد هم شال‌وکلاه کردیم و با همسایه‌ها نذری‌ها را بردیم به گلزار شهدا و بین مردم پخش کردیم. 
فضای گلزار پُر بود از زن و مرد و پیر و جوان که وقتی میوه‌ها را می‌گرفتیم طرفشان و می‌گفتیم خیرات سردار است، بغض می‌کردند و فاتحه می‌فرستادند. چندنفری هم خودشان برای سردار نذری آورده بودند و بین جمعیت پخش می‌کردند؛ درست مثل ما همسایه‌ها.

خبرنگار: فاطمی نژاد

برچسب ها :
ارسال دیدگاه