در پناه تو
رقیه توسلی
پلاستیک سیبزمینی از دستم جدا میشود و محتویاتش پخش زمین میشوند. عزا میگیرم. اما شده است دیگر. در ماشین را باز میکنم و باقی خریدها را برمیگردانم سر جایشان. باید دسته گلی را که به آب دادهام رفع و رجوع کنم. قبل از ظهر است اما به قول قدیمیها کک نمیجنبد و توی پارکینگ جز من و صدای باران، آمد و شدی نیست. حق دارند البته. هوا وحشتناک سوز دارد.
میچرخم و میگردم. اما یا سیبزمینیها بازیشان گرفته یا نور زیرزمین کم است و هر چه میجورم سیبزمینیها پیدایشان نیست. به زور دو تایی را از گوشه کنار میجویم که صدا را میشنوم. صدای خفیف کودکانهای که دلم را ریش میکند.
میایستم پشت در نردهای موتورخانه. تاریک است. کلید را میزنم. یا خدا. این دیگر چه قصهایست! توی همین حال یاد «خانجان» میافتم. یاد مرامش که محبت به انسان و گل و گیاه و حیوان در آن موج میزد.
ته اتاقک دراز یک گربه سیاه کوچولو میگردد دور گربهای بزرگتر که انگار به هوش نیست و دراز کشیده کنار پایه فلزی منبع. انگار مادرش است. وقتی میگویم کوچولو تصور موجودی را بفرمایید بیاندازه ریز و توجیبی. این قدر فنچ. با چشمهای گرد گیج قشنگی که آدم میخواهد برایش شعر بگوید. میومیوهایش با روشن شدن برق و دیدن من، دقیقاً سه برابر میشود. یکی دو باری هم میآید سمت نرده. به گمانم فکر میکند من همان فانوسم. فانوس دریایی. راه نجات. ناجی که خدا رسانده. حداقل جای شُکرش باقیست این بچه گربه امیدوار نمیداند ناجی که آمده از پس پلاستیک سیبزمینی خودش برنمیآید.
گربه مادر همچنان تکان نمیخورد و ترس برم داشته. خداخدا میکنم نمرده باشد، سرمازده شده باشد. دنبال موبایل میگردم که شماره مدیر ساختمان را بگیرم برای کمک.
وسط میوهای ریز بچه گربه، صدای «خانجان» را میشنوم که دارد به «باباعبدالله» میگوید: مشت آقا! بذار گنجشک و زاغ و چلچله و سار بیان. من کِی سهم پرندهها مونده توی مالم؟ بذار اینجا سیر شن. از تخمه و بلال و گندم پُر بخورن. مهمونن. ما چیکارهایم، سفرهدار خداست. یه محبتی کن مترسک نکار سر زمین. خوبیت نداره! اُستاکریم داره تماشامون میکنه... .
پینوشت
پیامبر اکرم(ص) میفرمایند: در شب معراج شخصی را دیدم که به خاطر سیراب کردن سگی تشنه، در بهشت جای داشت.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها