تا نباشد میلِ حق برگی نیفتد از درخت
رقیه توسلی
دوست داشتم وکیل شوم. بروم دانشگاه تهران، حقوق قضایی بخوانم. خُب نشد. البته که این نشدن داستان دارد. بههرحال گردونه بختم گردید و یکجورهایی انگار خدا خواست به کام مادرم بچرخد. بر وفق طاهره خانم جان، مادری که همیشه دلش میخواست توی بچههایش یکی کاتب از آب دربیاید. قلمزن عین ابوی خدابیامرزش شیخ علی.
البته که قربانش بروم در مسیر رسیدن به آرزویش خیلی هم ساعی بود، خیلی اندیشهمند. مثلاً چادر سیاهش را میکشید سرش و میرفت با دفتر جلد ضخیم آنتیک که آن سالها برای خودش ارج و قُربی داشت برمیگشت خانه. بعد با ذوق و شوق میگذاشت بغلم و میگفت؛ مبارکا، «علایی» سه تا بیشتر از اینها نیاورده. تنها لوازمالتحریری شهرمان را میگفت. حواسش بود چه کند. دوروبرم را پُر از کتاب شعر و انبیا و حافظ و سعدی میکرد. پُر از خودکار و رواننویس. تا چشم کار میکرد مجله بود و خواهربرادرهای دانشجوی اهل درس و بحث.
اصلاً نمیگفت بخوان، میگفت خوب است دخترها سوادشان بلند باشد عین زُلفشان. نامحسوس تشویق میکرد غزل حفظ کنم و با گلستان و بوستان اُخت شوم، سهراب بشناسم، فروغ بخوانم، نویسندههای عامهپسند را دنبال کنم. میرفت از اقوام، رمانهای چندجلدی میگرفت، چند صفحه میخواند و بعد میگفت: بیا مادر، بهدرد شما میخورد؛ کو چشم؟ کو وقت؟ فقط یک هفتهای کلکش را بِکن، باید پسش ببرم.
و این حکایت ادامه داشت. روز قبولی کنکور و روزی که اولین بار پایم به تحریریه مجله و روزنامه باز شد، طاهره خانم از من خوشحالتر بود. بیشتر از من برق بود توی چشمهای 50سالهاش. بیشتر از من کنکاش میکرد. هُشدار میداد: خامی اولاد آدم، باید از اساتید فن، نشانی چند کارگاه و مرجع آموزش نوشتار و قواعد و علوم را بپرسی. نباید بهدردنخور و دست خالی بروی وسط میدان. همیشه بیمایه فطیر است مادر.
حالا از آن سالها کلی گذشته؛ بیست و یکی دو سالی. طاهره خانم هنوز دوروبرش پُر از کتاب است و هنوز میخواند و برای نوهها از قرآن سواد و مکتبی و میرزا تعریف میکند.
القصه! میخواستم بگویم بعدِ 20 سال کار روزنامه، سر که برمیگردانم عقب، همه جا او را میبینم. میبینم طاهره خانم جان با چادر مشکی که گرفته به دندانش دارد نگاهم میکند. ایستاده روی نقطه شروع، سر چهارراه ترس، چهارراه شکست، موفقیت، درجا زدن، کم آوردن، ادامه دادن، زمستان، بهار، سر جلسه مصاحبه، پشت میز تحریر، وسط شلوغی گزارش و خبر. میخواستم بگویم ممنون که از روزنامه دیواری مدرسه - برعکس مادرِ مژگان رفعتی که سرمان هوار کشید شما را چه به این سوسول بازیها - تو نفری یکی یک دانه شیرینی نارنجکی دادی دستمان و گفتی غمتان نباشد، من پدرم کتاب مینوشت، روزنامه که سهل است.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه