تَهِ چاه

تَهِ چاه

رقیه توسلی


عادتش دستمان است. می‌دانیم به هر چیزی که راضی‌اش نکند و باب طبعش نباشد و اذیتش کند می‌گوید: بُنجل. فرقی نمی‌کند ساعت، مکان، خرید، موقعیت، آدم باشد یا هر چیز دیگری. بنجل برایش ته احساسات ناخوشایند است. کلمه‌ای که همیشه به آن پناه می‌برد. مثلاً خیلی زیاد از او شنیدیم؛ چه بعدازظهر بنجلی! چه بیسکویت بنجلی! چه عکس بنجلی! چه سؤال و مانتو و ترجمه بنجلی... .
جلسه امروز انجام نمی‌شود. دلیلش دیر آمدن خانم مدیر است. به محض ورود تماس می‌گیرد بروم دفترش. درباره پروژه جدید می‌پرسد اما مثل همیشه نیست و ایده‌ای نمی‌دهد. از زمان‌بندی ترجمه می‌گویم و نکات اختصاصی را مطرح می‌کنم و روتین می‌روم جلو. چند مورد نقد هم می‌چسبانم تنگش اما توی اتاق انگار جز خودم هیچ کسی نیست. هیچ گوشی نیست. بعد نیم ساعت جو طوریست که ادامه نمی‌دهم. 
سه چهار دقیقه بعد به خودش می‌آید و می‌پرسد؛ توضیحات تمام شد؟
تا می‌خواهم حرفی بزنم موبایلش زنگ می‌خورد. 
برمی دارد. از آنچه که بود گیج‌تر می‌شود. یک لااله‌الاالله می‌گوید و جواب نمی‌دهد.
سکوت را می‌گذارم کنار و می‌پرسم: چیزی شده؟ چرا این قدر به‌ هم‌ ریخته‌اید؟
دلش حسابی پُر است چون چکشی خبر را اعلام می‌کند. می‌گوید: هیچی عزیزم! چاهی کندم که حالا ایستادم تهش. هشت ماه پیش ضامن شدم. سه روزه هر چی تماس می‌گیرم از رفیقم خبری نیست. پریروز از حسابم برداشت کردند، مبلغ اقساط کم نیست اما اشکالی ندارد. متأسفانه رقم وام بالاست. باید قبل ضمانت با همسرم قضیه را در میان می‌گذاشتم. گند زدم. شاید فکر می‌کردم رفیقم، بنجل نیست. به هر حال از دوستان مشترکمان که پیگیر شدم فهمیدم اوضاع مالی‌اش خراب است. کلی قرض و قوله و بدهی بالا آورده و فعلاً رفته که رفته. خبط بزرگی کردم. 
تلفنش دوباره زنگ می‌خورد. گوشی را می‌گیرد سمتم و می‌گوید: طفلک برادرم. روی قول و کمک من حساب کرده برای خرید ماشین. از صبح کلی زنگ و پیام داده. نمی‌دانم چطوری خبردارش کنم که برنامه‌هاش نپیچه تو هم.  
می‌خواهم از دفتر بیایم بیرون که جلو در، جمله‌ای می‌گوید دُرّ ناب. از آن‌ها که درخشان و قیمتی‌ست و باید سریع آویزه گوش کرد. خانم مدیر می‌گوید؛ این طور که من فهمیدم دوست و دشمن هر کسی خودش است. بُنجل‌ها بهانه‌اند!
پی‌نوشت: خداوند صادقان را به خاطر صدقشان پاداش می‌دهد. سوره احزاب / ۲۴

برچسب ها :
ارسال دیدگاه