
خداحافظ «شیخِ خدا»
رقیه توسلی
مینشینم و نگاهش میکنم. خبر است. نه مثل دهها و صدها خبری که در طول روز هول هولی یا میجومشان یا به روخوانیِ تیترشان بسنده کرده، رد میکنم بروند. عکس خبر جار میزند؛ غمی از نو، غمی از نو...
چشم میبندم و تمرکز میکنم تا صدای «حاجآقا فاطمینیا» بپیچد توی سرم. همان کلمات محترم و مهربانی و جملات ارجمندی که برای موعظه و خطابه لایق پامنبریها میدانست.
نمیدانم از کجا صدای دعای ابوحمزه میآید... مسافر زمان شدم انگار و برگشتهام به گذشتهها. سحر است و مادرم پیچ رادیو ترانزیستوری را باز کرده و چلوخورشت تیار میکند. به گمانم ماه رمضان سال هفتاد و پنج یا کمی عقبتر باشد. مادرم مفاتیح به دست میچرخد توی نور ملایم آشپزخانه و گوشش پیش دعاست که خانه را روشن کرده. صدای خاص آقا سیدعبدالله.
پدر، خواهرم و برادرها هم میآیند تا عقب نمانند از قافله رازونیاز. آخ که فقط خدا میداند ما با گرمای کلام شما جناب فاطمینیا چه رمضانهای قشنگی را که تجربه نکردیم. مهربانی شما را، ما بچهها و نوجوانها خیلی دوست داشتیم. آن قدر که صداتان میکردیم شیخ خدا. اصلاً به خاطر مرام و ملاحت شما بود که با جان و دل، ابوحمزه ثمالی میخواندیم. مینشستیم گرد هم که بخوانید؛ اللّٰهُمَّ أَنْتَ الْقائِلُ وَقَوْلُكَ حَقٌّ وَوَعْدُكَ صِدْق، إِنَّ اللّٰهَ كٰانَ بِكُمْ رَحِيماً وَلَيْسَ مِنْ صِفاتِكَ و ما فکر کنیم به معنیاش ...که شیفته درس دین بشویم. بعد، فرداشب دوباره ساعتی مانده به اذان همراهتان بیاییم دور رادیو. که شما باز خوشرو و متین، خدا را صدا بزنید و ما یاد بگیریم اهل عبادت چقدر مردمان نازنین و آرامیاند.دوباره چشم باز میکنم وسط بغض تلخ و شیرین. وسط خبر رحلت استاد. این بار اما با طمأنینه به خودم نهیب میزنم؛ پامنبری یکهزارم مراد و مرشدش، باید دلآرام باشد!
پینوشت
«شاید هم خاک از اینکه مقربان و نیکان را با خود یکی کرده، این چنین بوی خوبی میدهد...».
چشم میبندم و تمرکز میکنم تا صدای «حاجآقا فاطمینیا» بپیچد توی سرم. همان کلمات محترم و مهربانی و جملات ارجمندی که برای موعظه و خطابه لایق پامنبریها میدانست.
نمیدانم از کجا صدای دعای ابوحمزه میآید... مسافر زمان شدم انگار و برگشتهام به گذشتهها. سحر است و مادرم پیچ رادیو ترانزیستوری را باز کرده و چلوخورشت تیار میکند. به گمانم ماه رمضان سال هفتاد و پنج یا کمی عقبتر باشد. مادرم مفاتیح به دست میچرخد توی نور ملایم آشپزخانه و گوشش پیش دعاست که خانه را روشن کرده. صدای خاص آقا سیدعبدالله.
پدر، خواهرم و برادرها هم میآیند تا عقب نمانند از قافله رازونیاز. آخ که فقط خدا میداند ما با گرمای کلام شما جناب فاطمینیا چه رمضانهای قشنگی را که تجربه نکردیم. مهربانی شما را، ما بچهها و نوجوانها خیلی دوست داشتیم. آن قدر که صداتان میکردیم شیخ خدا. اصلاً به خاطر مرام و ملاحت شما بود که با جان و دل، ابوحمزه ثمالی میخواندیم. مینشستیم گرد هم که بخوانید؛ اللّٰهُمَّ أَنْتَ الْقائِلُ وَقَوْلُكَ حَقٌّ وَوَعْدُكَ صِدْق، إِنَّ اللّٰهَ كٰانَ بِكُمْ رَحِيماً وَلَيْسَ مِنْ صِفاتِكَ و ما فکر کنیم به معنیاش ...که شیفته درس دین بشویم. بعد، فرداشب دوباره ساعتی مانده به اذان همراهتان بیاییم دور رادیو. که شما باز خوشرو و متین، خدا را صدا بزنید و ما یاد بگیریم اهل عبادت چقدر مردمان نازنین و آرامیاند.دوباره چشم باز میکنم وسط بغض تلخ و شیرین. وسط خبر رحلت استاد. این بار اما با طمأنینه به خودم نهیب میزنم؛ پامنبری یکهزارم مراد و مرشدش، باید دلآرام باشد!
پینوشت
«شاید هم خاک از اینکه مقربان و نیکان را با خود یکی کرده، این چنین بوی خوبی میدهد...».
برچسب ها :
ارسال دیدگاه