زندگی قطار است

زندگی قطار است

رقیه توسلی

نرسیده به ریل، راه‌بند برقی می‌آید پایین و راه بسته می‌شود. دارم پیاده می‌روم سمت راه‌آهن.

ذوق زده‌ام، عین همیشه که از تماشای قطار و معطلی در ایستگاه کیفور می‌شدم. دلم کلی واگن می‌خواهد که از پنجره‌های بزرگش آدم‌ها برایمان دست تکان بدهند و ما هم. 
صدایش می‌آید اما خودش هنوز نه. به گوشی نگاه می‌کنم یک ساعتی بیشتر نمانده به افطار.
جناب سوزنبان هم از اتاقکش می‌آید بیرون و به پلک‌زدنی دو طرف ریل پُر از آدم و ماشین می‌شود. چقدر بودن در این جمعیت قشنگ است و نوستالژی و حس عجیبی دارد. ناخواسته می‌توانی جملات متفاوتی در چشم اطرافیان بخوانی. مثلاً در چشم پدربزرگی که دستش یک جعبه زولبیا و بامیه است، یا خانمی که با کالسکه از راه می‌رسد، یا زن و شوهری که دوشادوش هم می‌آیند، یا سمندی که هر ثانیه خودش را نزدیک‌ترین خودرو به راه‌بند می‌کند.
بالاخره پیدایش می‌شود. قطار باری است. سیاه و عظیم و طویل. کور نمی‌شود ذوقم اما اگر مسافری بود می‌شد عکس‌های بیشتری دست‌گیرم شود. البته که به اندازه خودم عکس انداخته‌ام از حال و هوای همشهری‌ها و مرد سوزنبان و قطاری که به گمانم با خودش زغال سنگ می‌برد. 
راه باز می‌شود، همه غیب می‌شوند. انگار که اصلاً نبودند جز همین آقای مأمور راه‌آهن. جز او که شغلش ماندن است.
برنمی‌گردد توی کانکس، دوباره منتظر رسیدن است و کسی می‌آید طرفش با سلام و خسته نباشید گرم. مادرش باشد گویا. برایش یک سبد آورده که صد درصد داخلش بقچه افطار است. 
این لحظات واقعی مهربان را هم تندتند ثبت می‌کنم که زنده بمانند. نمی‌گذارم در خیابان تمام شوند یا جاگیر شوند توی خاطرات. مثل عکس‌هایی که از پرستاران و آتش‌نشان‌ها و الباقی مشاغل فداکار انداخته‌ام. از آقایان و بانوانی که جایشان خیلی وقت‌ها سر سفره افطار خالیست.

سنجاق

کی می‌تواند این دعا را فراموش کند؟ این دعای دلچسب پدربزرگِ زولبیا به دست را در حق سوزنبان؛ «الهی جز درِ خیر به روت باز نشه، جوون!». 

پی‌نوشت
مولا علی (ع‌) می‌فرمایند: برترین‌ کار آن‌ است‌ که‌ رضای‌ خدا در آن‌ خواسته‌ شود.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه