این 365 روز و چند سال

این 365 روز و چند سال

محسن فاطمی نژاد

با احتساب امروز، می‌شود 363 روز.  سال 1402 در بامدادِ یک سه‌شنبه آغاز شد و حالا دارد برگ‌های آخر سررسید‌هایش روی میز همه ما ورق می‌خورد.


از صبح چهارشنبه‌ یعنی اول فروردین 1403، همه ما وقایع برجسته و خاطراتمان از این 52 هفته گذشته را هر طور که بخواهیم روایت کنیم، جایی  لابه‌لای روایت همه‌مان از آنچه گذراندیم، یک جمله تکرار خواهد شد؛ اینکه: «سال 1402 بود...»
و البته که 1402 فقط 365 روز یا 52 هفته یا 8 هزار و هفتصد و خرده‌ای ساعت نبود و نیست. برای برخی بلندتر بود و دیرتر گذشت و برای برخی کوتاه‌تر و زودتر.  مثلاً به نظرتان آن یکی دو ثانیه‌ای که توپ داشت به سمت دروازه «مشعل برشام» می رفت و او با سری که بیشتر از آن نمی‌شد به عقب چرخاند، داشت به مسیر شوت جهانبخش نگاه می‌کرد، چقدر طول کشید؟ همان دو ثانیه؟! یا اینکه برای او، جهانبخش، تماشاگران قطری و ایرانی‌هایی که دل توی دلشان نبود، به اندازه چندهزار ثانیه بیم و امید داشت؟ «آخ که اگر آن توپ می‌رفت توی گُل». می‌بینید! آن دو ثانیه هنوز که هنوز است تمام نشده و همین‌طور دارد در خاطره ما کِش می‌آید و بلندتر می‌شود. 
امسال هم از این دست لحظات کم نداشتیم؛ لحظاتی که برایمان تجربه‌های عاطفی سرشار از معنا را رقم زدند. در آن‌ها گاهی دل‌هایمان از هم دور شد و گاهی بیشتر از همیشه به هم پیوند خوردیم. در برخی با چشمانی خیره به صفحه اخبار، اشک ریختیم و با بعضی دیگر، احساس ترس و ناامیدی دشمنان را از فاصله چندهزار کیلومتری احساس کردیم. وقتی در کرمان، خونمان با اهل سنت افغانستان به هم آمیخت، بیشتر از همیشه احساس «خون شریکی» کردیم. با روایت پدر «دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی» خیس گریه شدیم. در آنی که غرش موشک‌ها، دژ جاسوس‌های موساد را به خاکستر تبدیل کرد، نجوای انتقام را زمزمه کردیم. با نشستن برف روی گربه وطن، سر ذوق آمدیم، تیوپ سواری کردیم و با آدم‌برفی‌هایمان سلفی گرفتیم. برای کریستیانو دست تکان دادیم و برای سفرش، قصه‌ها سرهم کردیم. با شروع «طوفان الاقصی»، با انگشت‌هایمان حساب وکتاب کردیم که چند سال از آن 25 سال معروف دارد می‌گذرد. چقدر آدم حسابی از دستمان رفت و البته چقدر قصه‌های عجیب و ناتمام دیدیم و شنیدیم.  
و باز البته که قصه، فقط روایت کش و‌قوس این لحظات در 1402 نیست. لحظاتی نیز بودند که انگار قرار بود همه تاریخ را نمایندگی کنند. قصه خیر و شر را. حادثه شاهچراغ را به یاد دارید؟ وقتی که آن تکفیری خودش را به صحن حرم شاهچراغ شیراز رسانده بود تا چشم بسته، زن و بچه و پیر و جوان را به خاک و خون بکشد؟ دقیقاً در همان لحظه که او داشت همه تاریخِ نفرت و نفاق را نمایندگی می‌کرد، جاروکشِ صحن شاهچراغ، کانّه در کسری از ثانیه همه تاریخ پهلوانان و جوانمردان این سرزمین را به چشم دیده باشد، به سرعت باد خودش را به او رساند و بینی‌اش را به خاک مالید. چقدر دیدن همان یک فریم از شجاعت، حالمان را جا آورد. اسمش هم به کاری که کرد می‌آمد:«فرزاد بادپا». یکی از ما مردم بود که تا همان چند ثانیه قبلش داشت غبار روی صحن حرم را جارو می‌کرد. راستی! یاد حاج قاسم و تعریفش از حرم بخیر. 
به هر ترتیب، سال دارد تمام می‌شود. مهم این است بدانیم 1402 نیز مثل خیلی از سال‌ها، فقط 365 روز نبوده و نیست. این‌طور نبود که بشود آن را در کالبد یک ساعت یا در مقیاس و اندازه یکی از سه عقربه‌اش جا داد و گفت همین است و همین. نه! 1402 نیز به واقع برای همه ما 365 روز و چند سال بود. 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه