پای قصه زندگی «ناخدا علی ستوده» که انگار خلاصه فرهنگ بوشهر است
«شروه» وسط موجهای خلیجفارس
آرمان اورنگ
«ناخدا علی» را یکجایی نزدیکیهای ایوان طلای صحن جمهوری میبینم، با همان هیئت و لهجه آدمهای جنوب و البته با صدایی بم؛ صدایی که جان میدهد برای همان کاری که او از نوجوانیاش آموخته: شروه و مصیبتخوانی. او آدمی است که زار و زندگیاش همیشه جایی حوالی دریا پهن بوده و به قدر این پنجاه و یکیدو سال عمرش، همیشه با یک قایق، نانش را از لابهلای طوفانهای خلیجفارس درآورده؛ از لابهلای «لِیمر» و «توهِیبه» و «قوم عاد»!
اهل کدام شهر هستید؟
من اهل و متولد بوشهرم؛ محله بندرگاه.
بندرگاه لابد باید لبِ لب دریا باشد؟
بله. زمان بچگی از خانه ما تا دریا 50قدم راه بود. درِ خانهمان رو به دریا باز میشد. همین هم شد که همه زندگی ما با آب و دریا ربط پیدا کرد.
چطور؟
چون از بچگی توی دریا کار کردهام. من هیچوقت پدرم را ندیدهام. خرداد 50 که به دنیا آمدهام، چهار ماه قبلش پدرم به رحمت خدا رفته بود. برای همین هم ما توی فقر و تنگدستی بزرگ شدیم. من از کلاس پنجم، اول راهنمایی کار میکردم.
چکار میکردید؟
میرفتم صیادی، ماهی و میگو میفروختم. چارهای نبود، میدیدم از مردم عقبیم. میدیدم مردم لنج دارن، قایق دارن، ولی ما هیچی نداریم.
پس خیلی زود با دریا اُخت شدید. اولین روزش را خاطرتان است؟
اولین روز با یکی از هممحلیهایمان رفتم. اسمش خِضِر بندرگهی بود. قایق داشت. هر روز صبح ساعت 5 و 6، آفتابنزده با بندهخدا میرفتیم دریا و 9 و 10 برمیگشتیم. باز عصر هم میرفتیم.
انگار میشد ماهیگیری با تور؟
یک فصل تور میریختیم. یک فصل با قلاب، ماهی میگرفتیم، یک فصلی با گرگور. مثلاً بهار که شوریده و حلوا سفید و ماهی شیر و ماهی قباد هست، با تور میگرفتیم. بعدِ برجِ سه باز قلاب میآمد توی کار. همینطوری بود خلاصه. این بود تا اینکه کمکم خودم قرض گرفتم و قایق خریدم.
چند سالگی؟
تازه خدمتم تمام شده بود. یک قایق خریدم به 200هزار تومان. 10 تا هم تور گرفتم. دو تا ملوان هم استخدام کردم و زدم به دریا.
دریا شغل خطرناکی نبود؟
خطرناک بوده و هست. پیش خودمان حساب میکنیم اگر طوفان شد یا برمیگردیم یا نه. بیخطر نیست. یکوقتی «لِیمر» است... .
لِیمر؟
بله. «لِیمر» بادی است که برج هشت میوزد. دو سه روزی جلوترش، هوا خراب میشود، گرد و غبار راه میافتد، باد و
باران و ... . هوا خیلی نامساعد میشود. گردباد خیلی سختی هم دارد. اگر بخورد به لنج و کشتی و قایق دو تکهاش میکند. البته فقط «لِیمر» نیست. همه بادی است. باد «توهِیبه» است، باد «قوم عاد» است. کلی باد است، خلاصه که قدیمیها روی هر کدام یک اسم گذاشتهاند.
شما تا حالا توی این طوفانها گیر افتادهاید؟
خیلی. گاهی توی طوفان گیر کردهایم. بعضی موقعها بنزین موتورمان کم شده. شده از قایقها بنزین گرفتهایم. شده هم تا فردا ماندهایم توی دریا که یکی از کنارمان رد شود.
یک روز؟
بله. چیزی نیست. یک سال ته قایقمان شکست. فکر کنید 90کیلومتر رفته بودیم توی دریا.
90کیلومتر؟!
بله. من بودم و برادرم و برادر خانمش. هوا خراب شد. قایقمان هم قدیمی بود و تهش نازک شده بود. یکدفعه دیدیم تهش ترکید و آب آمد تو. سه تا ظرف داشتیم، از همان 90 کیلومتری شروع کردیم به آب خالی کردن تا پشت اسکله. راه دو ساعته شد 14ساعت. با سرعت خیلی کم آمدیم که قایقمان نشکند.
نترسیدید؟
ترس هست، ولی ناامید نشدهایم. موقعی که هوا خراب بوده، التماسِ ائمه(ع) کردهایم. یا خدا گفتهایم و یا پیغمبر(ص) و یا امام حسین(ع) و یا حضرت عباس(ع).
ولی قید دریا را نزدهاید.
نه. چون دریا را بیاندازه دوست دارم. توی این سالها هم شرایط کاری خیلی زیاد داشتهام؛ توی شرکت نفت، توی بانک، توی صدا و سیما، ولی دریا را ترجیح دادهام به همه کار. البته وصیت کردهام وقتی مُردَم، هیچکدام از بچههایم دریا نروند.
چرا؟
بهخاطر خطرش، درآمدش، استهلاکش.
شروهخوانی هم ربطی به تجربه صیادی دارد؟
نه، جداست.
شروه بوشهری را از کجا یاد گرفتهاید؟
راستش من هیچ مربیای نداشتهام. هیچ کلاسی هم نرفتهام. هر چیزی یاد دارم از مادرم یاد گرفتهام.
مادرتان شروهخوان بودند؟
یاد داشت. البته نه اینکه شاگردی کرده باشد. ایشان از بس توی دنیا سختی کشیده بود، ورد زبانش شروه و چاووشیخوانی و بیتخوانی و لالاییخوانی بود. از روی غم هم میخواند. شوهرش را از دست داده بود و بیپشتیبان مانده بود با چند تا بچه قد و نیمقد، این بود که همهاش از سر غم میخواند. خدا رحمتش کند، آدم مذهبیای هم بود. میدیدی هر وقت دلش میگرفت، قبل خواب، موقع غذا پختن یا لابهلای لالاییهایش، در وصف حضرت علیاکبر(ع) و حضرت قاسم(ع) میخواند: «عمه عمه، جون عمه، جان فدای شادیات/ من نبستُم در مدینه حجله دامادیات...» ما هم هر چه شروه و مصیبتخوانی بوده، از ایشان یاد گرفتهایم. خدابیامرز خیلی هم ما را دوست داشت.
یادم است من و خسرو، برادرم که میرفتیم دریا، همسایهها میگفتند تا دریا طوفانی میشه، ننهتون میاد میشینه لب ساحل. اینقدر میگفتند: برو خونه، برو خونه...، میگفت: نه. تا بچههام از دریا نیان، نمیرم.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه