زیر درخت توت

زیر درخت توت

رقیه توسلی


​​​​​​​زلزله آمد دیشب. چهار و دو دهم ریشتر. به نظرم حتی سنگین‌تر می‌زد. اما مرکز زلزله‌سنجی حرفش حرف است دیگر. ایستاده بودم توی آشپزخانه و نمی‌دانستم باید کدام سمت فرار کنم. یکهو وسط روزمره زمستانی غافلگیر شدیم. درست‌تر که گفته باشم ترسیدیم. تکان‌ها کش آمده بودند. سقف و زمین و اسباب و اثاث می‌لرزیدند. نمی‌دانم چرا آن موقع داشتم توی دلم می‌شمردم یک، دو، سه، ... . شبیه شمردن نبود کارم، شکل آدمی بودم که داشتم صدا می‌کردم. شبیه دانش‌آموزی که جلو معلم دینی‌اش چهارده معصوم را نام می بَرد. پس‌لرزه هم داشت. چند تایی. ملت خوف کرده بودند. خیلی‌ها ریختند توی خیابان. میان باد و تاریکی. وسط سوز ناجور دی ماه. زلزله که رفت، همان جا روی زمین نشستم. از خوشحالی و ترس. از ناچاری. از روی فکر. دیدم تا دقایق پیش که داشتم زهره ترک می‌شدم رسماً به هیچ کس فکر نکردم جز چند اسم. چند نام خاص. دیدم دست به دامن ائمه(ع) شده بودم فقط. نه خواهر و برادر و دوست و همسایه. در آن لحظه غریب دیدم با تمام توان فقط می‌دوم برسم در خانه آن‌ها. در خانه امامان مُعین. به خدا که دیشب فهمیدم آن‌ها از هر آشنایی، چقدر آشناترند. آن قدر که امروز آدم دیگری هستم. به تمام معنا یک موجود از زلزله آمده. روز متفاوتی‌ست. هر که را می‌بینم دارد از دیشب حرف می‌زند. درباره زمین لرزه و ترکمنستان و سرما و درجات منفی صفر و برف. درباره باک ماشین‌هایشان که تا خرتناق بنزین خورش کرده‌اند. درباره کنکور و تعطیلی مدارس و صرفه‌جویی و قطعیِ گازِ شهرهای دور و نزدیک. شکل همیشه معاشرت نمی‌چسبد به دلم و می‌روم توی لاک. شدیداً توی عالم دیگری سیر می‌کنم. می‌بینم ساعت 9 سه‌شنبه شب است و یکی هنوز نشسته روی سرامیک سرد آشپزخانه و دارد امام رضا(ع) را صدا می‌زند. زن آشفته‌ای را می‌بینم که مادرش را صدا نمی‌زند، پدرش را صدا نمی‌زند. می‌بینم می‌خواهد فرار کند از چاردیواری‌اش و نمی‌تواند. خودم را می‌بینم. 
کاش کسی باشد همین الان شماره‌ام را بگیرد و بگوید بیا برویم زیارت. جوری که السلام علیک یا علی بن موسی الرضا از حر‌ف‌هایش بچکد و بگوید سرما و یخبندان اگر ما را نکشد، دلتنگی حتماً نفله‌مان می‌کند. بیا برویم تا زلزله و کرونا و سیل تماممان نکردند... کاش کسی باشد که بیاید در گوشم بگوید؛ دلت سلفی نمی‌خواهد با گنبد مطلای برفی؟ تا چشم‌هایم را ببندم و بخندم. تا یاد آقاجانم بیفتم که آخرین بار چند مُشت برف صحن را جمع کرد توی بطری و آورد شهرمان. آن وقت برف‌های آب شده را ریخت پای درخت توت. نمی‌دانم چرا توت؟ شاید یک راز است. اصلاً پا شوم بروم باغ. زیر درخت توت. بروم برف‌هایش را بتکانم. برف‌هایم را.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه