خوشحالم که روزنامه نگار شدم

خوشحالم که روزنامه نگار شدم


بچه که بودم فکر میکردم بزرگ که بشوم، خلبان میشوم. کارت هواپیما جمع میکردم؛ از آنهایی که در آن سال ها مرسوم بود. یک عکس بزرگ «کنکورد» هم زده بودم به دیوار اتاق. آسمان شب را که کشف کردم، مطمئن بودم فضانورد میشوم. بزرگتر که شدم و علوم که خواندم، عشق به »«فیزیک» جای همه عشق های دیگر را برایم پر کرد. تا سال ها بعد، من دیوانه وار مسحور فیزیک بودم؛ دیوانه آن واقعیت ریاضی واری که از جهان اطراف، پیش روی آدم میگذاشت. در تمام این سالها البته ادبیات، پیرنگی بود که لحظه های خوشی را برایم میآفرید. مثل آب خوردن شعرهای حافظ و سعدی را حفظ میکردم؛ دیوانه سهراب بودم و شعرهای اخوان ثالث به وجدم میآورد؛ فروغ میخواندم و شاملو...
قرار بود کسی بشوم برای خودم که نشدم. نه خلبان، نه فضانورد، نه فیزیکدان، نه هیچ چیز دیگر. دانشگاه را حتی تمام نکردم. شور نوشتن تنها یادگاری است که از آن همه آرزوهای دور و دراز برایم باقی مانده است. حالا سال هاست همه رؤیاهای از دست رفته را در دنیای کلمات جستوجو میکنم. لابه لای همین کلمات خلبان میشوم و فضانورد؛ لابه لای همین کلمات شاعر میشوم و فیزیکدان...
خوشحالم که روزنامه نگار شدم - شدم؟!- و توانستم از دریچه نوشتن، به جهان بیکرانه کلمات و قلمرو وسیع واژه ها را ه یابم. حالا من، پادشــاه سطرهایی هســتم که مینویســم؛ امیر اقلیم هایی که قلمم به آنها جان میدهد؛ مسافر جاده هایی که راهشان از کنار کلمات میگذرد.
ین تنها شانسی است که در زندگی آورده ام. باور کن.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه