داستان خداحافظ دنیا

داستان خداحافظ دنیا

علی محمدزاده

آذر ماه سال 91چند هفته مانده به پایان سال 2012 میلادی یکی از داغ ترین خبرهای دنیای رسانه های زرد و سرگرمی بسیاری از نقاط دنیا موضوع پایان جهان بود.


بر اساس باور«مایاها» و برخی از پیشگویان قدیمی در سال 2012 میلادی عمر جهان باید به پایان می رسید و همین باور اساطیری موجب شده بود ماه ها و هفته های پایانی این سال صحبت از مرگ و فناپذیری انسان بیشتر از هر زمان دیگری باشد.
بر همین اســاس تصمیم گرفتیم ما هم در روزنامه قدس کاری در این حوزه انجام دهیم، اما از آنجایی که مصداق عینی مرگ چیزی جز جسد اموات نیست و تنها جایی که مردگان دور هم جمع می شوند آرامستان یا همان قبرستان است، ناگزیر باید سری به این محل میزدیم و چون گزارش های تصویری و مکتوب بیشماری با همین موضوع در رسانه های مختلف منتشر شده، ملزم به انجام کار متفاوتی بودیم تا به اصطلاح اهالی رسانه دیده شود.
حسین کامشاد به عنوان عکاس انتخاب شد و پس از همفکری اولیه مقرر شد او از زمان ورود یک جسد به سردخانه تا لحظه تدفین را عکاسی کند، البته همانگونه که گفته شد گزارش تصویری غسالخانه چیز تازهای نبوده و نیست و تنها تفاوت این دست گزارش ها زاویه نگاه عکاس به سوژه است، اما در کلیت ماجرا تغییری ایجاد نمیکند.
در مدت نزدیک به دو هفته ای که حسین کامشاد با وسواس مثال زدنی خود مشغول عکاسی بود، من تنها باید یک کار را انجام میدادم که آن هم فکر کردن راجع به اینکه چگونه باید گزارش نهایی را تهیه کنم، اما روزها میگذشت و من همچنان مثلا ً در حال فکر کردن بودم.
عکسها آماده شــده بود و همانگونه که انتظار میرفت فوق العاده بودند و همکارم به بهترین نحو کارش را انجام داده بود، ولی من به هر ایده ای میرسیدم، میدیدم در گذشته به همان روش یا روش مشابهی کار شده و دوباره به نقطه صفر برمی گشتم.
سال های قبل از آن چندبار با غسالها گفتوگو کرده بودم، ولی برای آنکه دوباره در همان فضا قرار بگیرم یک بار دیگر راهی بهشت رضا شدم و با چند غسال زن و مرد همصحبت شدم، دیدم هر حرفی که بخواهم بزنم آنها بهتر از من زده اند و همین موضوع بیشتر سردرگمم می کرد که چکار باید بکنم.
یک هفته دیگر هم گذشت و حسین کامشــاد پیگیری های روزانه اش ادامه داشــت، خالصه اینکه به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که من کمتر حرف بزنم و عکس ها و غسال ها پیامشان را برسانند و همین تصمیم زمینه ساز شکل خروجی گزارش شد، گزارشــی در چهارصفحه که یک صفحه جلد بود دو صفحه میانی گزارش تصویری شامل ورود میت به سردخانه و غسل و کفن و تشییع و تدفین و صفحه آخرگفتوگوی غسال ها بود.
سرانجام، فکر کردن های چند هفته ای تمام شد و وقتی حسین کامشاد و برخی از همکاران تمام متنی را که نوشته بودم دیدند تعجب کردند چرا که کمتر از 300 کلمه برای دو صفحه میانی به عنوان متن زیر هر عکس نوشته بودم.
نزدیک روزهای پایانی آذرماه 91 چهار صفحه آماده شد و پس از یک ساعت بازی با کلمات و واژه ها به همراه چند نفر از همکاران تیتر «خداحافظ دنیا» انتخاب شد و صفحات راهی چاپ شدند و ما راهی خانه ...
ظهر روز بعد مانند تمام روزهای تکراری پس از انتشار مطالب و در حالی که فکر میکردیم درنهایت چند پیام تشکر و اندکی هم انتقاد دریافت خواهیم کرد، خانم جاودانی یکی از همکاران واحد روابط عمومی وارد تحریریه شد و با لبخندی از سر ذوق گفت شهر را به هم ریختید باز! تلفن های روابط عمومی مدام اشغال و بانک پیام ها در حال منفجر شدن است...
چند روز به همین منوال گذشت و به گفته همکار واحد روابط عمومی چند ده هزار پیام دریافت کردیم. تماسهای زیادی با روزنامه گرفته شد، بخش اندکی از پیامها (حدود 2هزار پیام) را پرینت گرفتیم. پیرمردی نوشته بود پس از خواندن مطالب زیر عکسها یک لحظه احساس کردم خودم داخل آن کفن هستم و دست خالی از دنیا می روم برای همین بچه هایم را جمع کردم و اموالم را تقسیم کردم.
شهروندی نوشته بود سال ها بود با برادرم قطع رابطه کرده بودم با خواندن خداحافظ دنیا ناخواسته تلفن را برداشتم و به برادرم زنگ زدم واقعا دنیا ارزش یک لحظه دوری از عزیزان را ندارد.
برخی از پیام ها باورش برای ما هم سخت بود. یکی نوشته بود هر کار خلافی که فکرش را بکنید کرده ام اما پس از دیدن این گزارش ساعت ها به عواقب کارم فکر میکردم و در نهایت توبه کردم... یکی از مخاطبان نوشته بود کاش هر چند ماه یکبار از این گزارش ها منتشر کنید تا برخی از ما یادمان نرود هیچ چیز این دنیا ابدی نیست و در نهایت باید با نتیجه اعمالمان روبه رو شویم و آنجا مقام وثروت ما هیچ اثری ندارد.
خالصه اینکه جمله «آی آدمها کفن جیب ندارد» در خاطر بسیاری از خوانندگان ما مانده بود و جملات کوتاهی که زیر هر عکس نوشــته بودیم بهانه ای شــده بود برای ســر باز کــردن بغض تعدادی از شــهروندان تا حالشــان متحول شود.
بازتاب گسترده این ویژه نامه بیشتر و بیشتر شد و حتی یکی از شبکه های تلویزیونی هم مستندی با حضور حسین کامشاد تهیه کرد و گویی همان کم حرفی خودخواسته ما و نوشتن چند جمله زیر هر عکس به خواننده ها فرصت داده بود خودشــان جمالت بیشــتری در ذهنشــان مرور کنند. آنچه نوشــته بودم حرف های ســاده ای بود که بارها شــنیدهایم. اینکه در ایســتگاه مرگ زر و زور به کمک آدمی نمیآید، آنجا همه آدم ها فارغ از تمام تعلقات دنیایی یک نام مشترک دارند؛ «جسد».
​​​​​​​پس ای کاش یادمان نرود برای آنکه همان جسدمان هم مورد احترام باشد، باید امروز که زنده ایم به انسان بودنمان فکر کنیم، فارغ از زورمند بودن یا هر چیز دیگری...

برچسب ها :
ارسال دیدگاه