روزهای خوب پدر و فرزندی

روزهای خوب پدر و فرزندی

جایی که بابا بود همه خندان بودند


محمد صدرا مقدسی؛ ۱۳ ساله است و کلاس هشتم. وقتی از فرصت های با پدر بودن و دلمشغولی های پدر و فرزندی و چگونه گذشتن این اوقات از او میپرســیم، میگوید: معمولا با هم بازی میکردیم، یــا پارک میرفتیم. تابســتان که میشــد بیشــتر وقتها من را با خودشــان به محل کارشان میبردند؛ خبرگزاری مهر، صبح نو و... که خیلی خوش میگذشت.
با هم کــه بودیــم  معمولااز روزهــای جنــگ و جبهــه تعریــف میکردند و عکسهایشــان را نشــانمان میدادند. یادم اســت چــون زمــان جبهه در کردستان بودند، یکبار وقتی به استان کردستان رفته بودیم، لباس کُردی تن من کردند و عکس انداختند و چند تا از روستاها و شهرهایی را که زمان جبهه در آنجا بودند به ما نشان دادند.
بابا، بچه ها را خیلی دوست داشــتند به خصوص هرچه کوچکتر بودند علاقه داشتند با آنها بازی کنند.
روزهای آخر که خانه بودند میگفتند بگویید بچه ها بیایند پیش من.
صدرا از مهمترین توصیه های اخلاقی و سختگیری های پدر هم برایمان میگویــد: از درس و آینــده میگفتنــد که تحصیــات چقدر مهم اســت. میگفتند با مادر و خواهرانم مهربانی کنم و به آنها احترام بگذارم.
مهربان بودند و خوش اخلاق و خنده رو. با همه شوخی میکردند. خالصه اینکه جایی که بابا بود همه خندان بودند و سربه سر هم میگذاشتند.
صدرا باز هم از خاطراتش با پدر میگوید و ادامه میدهد: مسافرتهایی که میرفتیم خیلی خوش میگذشت. مثلا مکه، کربلا و یا سفرهای داخلی در خود ایران مثل سفر به کیش، قشم و... همیشه کاری میکردند که برای ما خاطره خوبی به یادگار بماند؛ مثلا ً از کربلا برای من یک تفنگ بزرگ خریده بودند که در فرودگاه از ما گرفتند و من خیلی ناراحت شدم ولی قول دادند که بهترش را از ایران میخرند و همین کار را هم کردند.
​​​​​​​گفتوگوی کوتــاه با صدرا بــا این چند جملــه و افق های آینــده اش به آخر میرســد:« دوســت دارم خــوب درس بخوانــم و بتوانم دکتــری مهربان یا خلبانی ماهر شوم».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه