درباره عبدالله بن عفیف، نخستین شهیدِ پس از واقعه عاشورا
نابینای بصیر
همه او را میشناختند؛ یکی از آن افرادی بود که وقتی «اَزدیها» میخواستند افتخارات خودشان را به رخ دیگران بکشند، از او اسم میبردند.
قصه سلحشوریهایش در جنگهای جَمَل و صفین، ورد زبان مردم کوفه بود. عبدالله بن عفیف با آن مهارت کمنظیر در مبارزه و شمشیرزنی، الگوی خیلی از جوانان قبیله ازد به حساب میآمد. اما برای شیعیان، عبدالله نماد غیرت و وفاداری به امیرمؤمنان(ع) هم بود؛ در ردیف اصحابی که حاضر به جانبازی در راه مولای خود بودند. پسر عفیف در جنگ جمل چشم راستش را در راه خدا نثار کرد و در پیکار صفین، چشم چپش را. فکرش را بکنید که مردی با این توانایی و شجاعت در دورانی که امام مجتبی(ع) نیاز به یاری و همراهی داشت، پابند نابیناییاش شده بود و نمیتوانست آن روزهای پرافتخار را تکرار کند. مردم کوفه میدیدند عبدالله بن عفیف، سلحشوری که حالا گرد پیری بر سرش نشسته بود، پس از نماز مغرب از مسجد کوفه بیرون نمیرفت و تا سحر به عبادت مشغول بود؛ میشنیدند در سجدههای طولانیاش از اقبال بَدَش شِکوه میکند که چرا از قافله شهدا
جا مانده است و حالا ناچار است با ناتوانی جسمیاش بسازد و از ظلم طاغوت، دندان بر هم بساید.
خبر حرکت حسین(ع) که به کوفه رسید، عبدالله به شوق دیدار امام(ع)، جامه رزم پوشید تا رهسپار سفر شود و اگر دخترش صفیه و تنی چند از جوانان قبیله ازد مانعش نمیشدند، با همان حال و روز، خودش را به کربلا میرساند؛ اما افسوس که این بار هم نتوانست وارد قلعه آرزوهایش شود و باز هم پابند نابیناییاش شد. اخبار غمفزای کربلا که به کوفه رسید، اشک و گریه خوراک روز و شب پسر عفیف شد. دیگر تاب و تحمل را از کف داده بود. روز ورود اسیران کربلا، دخترش خواست او را به دیدار آنها ببرد، اما عبدالله حاضر به این کار نشد. وقتی دخترش علت را پرسید، با گریه گفت: شرمم باد که نتوانستم به حمایت حسین(ع) برخیزم؛ حال چگونه میتوانم با فرزندان پیامبر خدا(ص) روبهرو شوم؟ خدایا، مرا در آخرت کور محشور کن تا پیامبرت را نبینم و عذاب شرم و خجالت را تحمل نکنم.
در برابر طاغوت
کاروان اسیران کربلا راه شام را در پیش گرفت. وجدانهای خفته برخی خوابزدگان کوفی حالا عمق مصیبت و عظمت فاجعه کربلا را درک میکرد و عبیدالله بن زیاد برای ترساندن دوباره آنها بر فراز مسجد کوفه عربده میکشید: خدا را سپاس که حق و اهل آن را ظاهر کرد، امیرالمؤمنین یزید و یاران او را یاری فرمود و دروغگو پسر دروغگو را کُشت! جماعت کوفی با وجود همه ادعاهایش باز هم لب از لب باز نکرد؛ هاج و واج به پسر مرجانه خیره بود! اما در آن میان، پیرمرد نابینای قصه ما عبدالله بن عفیف دیگر تاب نداشت که ببیند بر فراز منبری که روزگاری علی مرتضی آن خطبههای قصار و شیرین را ایراد میکرد، زنازادهای هتاک لب به تهدید مؤمنان بگشاید و از فرزند رسول خدا(ص) به زشتی یاد کند. این بود که برخاست و فریاد برآورد: ای پسر مرجانه بدکاره، دروغگو پسر دروغگو، تو و پدر خطاکارت هستید و آن کسی که به امثال شما حیوانات وحشی، حکومت و امارت داد. ای پسر زنِ بدکار! آیا فرزندان رسول خدا(ع) و پاکترین مؤمنان امت را میکُشید و بعد مانند صالحان سخن بر زبان میرانید؟ خاک بر دهانت باد! ابنزیاد بیدرنگ فرمان داد عبدالله را دستگیر کنند اما صدای جوانان ازدی و برق شمشیرهایشان، سربازان دارالحکومه را مرعوب کرد: «یا مبرور!» این شعار مردانِ طایفه عبدالله بن عفیف بود که برای دفاع از زعیم و بزرگ خود سر میدادند. عبدالله با حمایت آن جوانان به خانه بازگشت اما همه میدانستند که پسر زیاد، وِل کُن ماجرا نیست.
رسیدن به آرزوی دیرین؛ شهادت
شب هنگام خانه عبدالله بن عفیف به محاصره جمعیت انبوهی از سربازان عبیدالله درآمد؛ آن گونه که جوانان ازدی دیگر قادر به پاسداری از حریم وی نبودند. عبدالله برای آخرین بار و با چشمان نابینا شمشیر کشید. دخترش صفیه چشمان پدر شد و با هدایت او، ضربِ شمشیرِ دلاورِ ازدی، تعدادی از مزدوران پسر مرجانه را بر زمین انداخت؛ اما در نهایت صفیه شهید شد و عبدالله اسیر. او را نزد عبیدالله آوردند. پسر زیاد خواست عبدالله را تحقیر کند اما او نشان داد که شیفتگان علی(ع) اگر دستشان بسته باشد، با زبانشان شمشیر میکشند. عبدالله بن عفیف با سخنانش چنان عبیدالله را خُرد کرد که پسر مرجانه در اقدامی وحشیانه فرمان داد همان جا آن نابینای بینا و پیرِ زندهدل را گردن بزنند و پیکر بیجان او را در محله «کناسه» کوفه از نخلی بیاویزند. عبدالله بن عفیف نخستین کسی بود که در راه سیدالشهدا(ع) و پس از واقعه عاشورا به شهادت رسید.
خبرنگار: محمدحسین نیکبخت
برچسب ها :
ارسال دیدگاه