یادت هست و خواهد بود

یادت هست و خواهد بود

محمد سرخوش به روایت حسین نخعی شریف


بعضی هــا عجیب خوبنــد. یادشــان کــه میافتی بی اراده لبخند بــر لبانت مینشــیند؛ آنهایی که وقتی میآیند دیگر نمیروند؛ حتی وقتی از کنارت رفتهاند. آنها میمانند.لبخندشان، تصویرشان، صدایشان، حرف هایشان و خاطره هایشان؛ و امان از خاطره هایشــان کــه همــه را پیــش تــو امانــت میگذارنــد و ناگهــان یــک روز، یــک جــا، وســط خنده هــای مســتانه، تــو را بــه فکــر فــرو میبرنــد. خاطره ها هیچ وقت فراموش نمیشوند، میشوند؟
به قول شهریار:
آرام و روان ونرم وسنجیده رود/ ما ناله کنان و یار، نشنیده رود
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم / از دل نرود هرآنکه ازدیده رود
این روزها که هنوز تب جام جهانی داغ است - البته نه به داغی گذشته – دیدن برخی صحنه ها خواسته و ناخواســته، تلنگری است برای گشودن صندوقچه خاطــرات. من هــم مثل خیلی هــای دیگــر، هرموقع دلــم برای خودم تنگ میشــود، میروم ســراغ این صندوقچه! و میبینــم که چقدر خاطره ناتمام دارم که اسمشان شده حکمت و تقدیر. و اینکه دیگر نباید منتظرآمدن بعضی ها باشم؛ بعضیها دیگر هیچ وقت نمیآیند...

خرداد سال 1381 و جام جهانی 2002 به میزبانی مشترک کره و ژاپن، دو روز مانده به شروع مسابقات، روزنامه، انتشار ویژه نامه روزانه 8 صفحه ای را به من محول کرد؛ آن هم در برهه ای که این همه شبکه و خبرگزاری و اینترنت و... نبود و تنها میشــد اخبار را از ایرنا و تا حدودی هم ایسنا بدست آورد؛ چیزی که ما هنوز بهش میگفتیم «تلکس» برای چیدمان تیم انتشار ویژه نامه در هر قسمتی، چند تا گزینه داشتم و حق انتخاب، جز همین قسمت تلکس که بسیار هم حیاتی بود و همین مسئله، نگرانم میکرد. برای چند و چون کار سراغ «محمد سرخوش» رفتم و گفتم که نگران این قســمتم. در حالی که پکی به سیگارش میزد گفت خیالت نباشد، نمیگذارم کارت لنگ بماند؛ حتی کلمه ای در مورد میزان حق الزحمه دریافتی این کار صحبت نکرد.
دراوج کار، یک روز محمد که به خوشقولی معروف بود و به نوعی ســاعت روزنامه محسوب میشد، در موعد مقرر نیامد! دل توی دلم نبود که امروز از چاپ عقب میمانیم و...
وقتی آمد نفس نفس میزد. بالا آمدن از حدود 50 پله برای ما سخت بود چه برسد به محمد که مشــکل معلولیت پا هم داشــت. رنگش زرد بود و حال خوبی نداشت. معلوم بود مریض شده است. گفتم: «با این وضعیت چرا خانه نماندی و استراحت نکردی؟» گفت: «به ما بچههای طبرسی یاد دادهاند سرت برود، ولی قولت نرود.»
روز آخرانتشار ویژه نامه هم همهمان را دیزی دعوت کرد؛ دیزی سید که نزدیک روزنامه است؛ بعد هم یک جعبه شیرینی برای خانواده خرید تا بابت حضور کم رنگش دراین روزهای پرکار، از آنها هم دلجویی کرده باشد که عشــقش و تمام زندگیاش،«عبدالله» و «ســارا» و «سجاد» بودند.
جام جهانی 2006 و جام ملت های اروپا 2008 و انتشــار دو ویژه نامه روزانه دیگر و ســپری شــدن یک ماه کاری پرتــاش در کنــار هم؛ رســیدن به جام جهانــی 2010 و مثــل ادوار گذشــته بســتن تیــم اجرایــی ویژهنامــه روزانه؛ «محمــد! آمــاده بــاش داداش داریم بــه جام جهانــی نزدیک میشــویم» «هســتم حاجــی! کارت لنگ نمیمانــد» اما نــه، او این بــار بــرای اولین بار بدقولی کرد.
در حالی که جام جهانی از 21 خرداد 1389 آغاز میشد، درست 10 روز مانده به شروع مسابقات رفت و ما ماندیم و یک دنیا خاطره.
آخرین صحبتم با او سه روز قبل از پرکشیدنش بود و عجیب که همانجا هم سخت نگران کار فرزند بزرگش عبدالله بود. گفتم:«محمد جام جهانی را چطور میبینی؟« گفت: »جام بدون ایران، ارزشی ندارد».
محمد سرخوش متولد 20 آبان 1341 بود و رفتنش عجیب همه را سوزاند. عکســش تا مدتها توی تحریریه بود و مثل روزهای بودنش با او ســلام و علیک میکردیم. روزهای دربی، پرسپولیسی ها یک جور یادش میکردند و استقلالی ها یک جور...

محمد! توی این جام جهانی، نه ویژهنامه ای بود و نه تیم اجرایی؛ اما یادت بود؛ یادت هست و یادت خواهد بود. باز به قول شهریار: نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی...

برچسب ها :
ارسال دیدگاه