ایران بانو کنار آتش

ایران بانو کنار آتش

همه ما خاطره هایی فراموش ناشدنی داریم از لرزیدن ناگهانی دل های ایرانیان برای ایرانیان


رؤیاهای بیگانگان بد سرشــت و دشمنان بدســگال این بوم و بر البته که به کابوس پریشــان بدل و تعبیر خواهد شــد. درســت اســت که همه ما خاطره هایی فراموش ناشــدنی داریم از لرزیدن ناگهانی دل های ایرانیان بــرای ایرانیان، چنــان لرزیدنی کــه قله هــای مهربانــی را روشــن و بیدارتر میسازد. چنان بیداری ای که جاری شدن گدازه های عشق و نوعدوستی ما حتی زلزله ها را به تعظیم وادار کرده. مراقب باشیم مبادا چینی نازک خاطر مهربان ایرانیان ترک بردارد.
آن سال، آن روز پیش ازظهر، یعنی ساعاتی پس از حادثه، خبردار و فوری راهی شدیم. مشهد-بم؛ هزار و ۱۰۰ کیلومتر. طلوع فجر روز بعد رسیدیم. تا شب نشده، هر چه گذشت، بماند در اوراق و سطور روزنامه های همان ایام.
شب که شــد خســته و کوفته، ذهن و دیده و شــنیده ها لبریز از حیرت و سوختن، چه ســوختنی؛ این، شــب دوم بعد از حادثه زلزله است. آقای اربابزی عزیز پذیرفت به جای اســتراحت توی ویرانه های مهیب شــب شهر زلزله زده، هم بیدار با زنده یابها و بازماندگان عزیز از دست داده و عزیز گم کرده باشیم و برویم در شهر چرخ بزنیم بلکه مثل همه لحظه های روزی که گذشته سراغ یکی دیگر را بگیریم و اسیر قصه ای تازه شویم.
تا ندیده و نبوده باشید؛ شب شهر ویران و قیرفام و تنیده با ناله های داغ آدمها و جیغ شغال ها و کفتارها و لولیدن سارقان وحشیتر از گرگسانان را نمیتوانید تصور کنید، بگذریم. ساعتی گذشت.
بسکه تاریکی و ســکوت ســهمگین، بیشــتر و بیشتر میشــد به تصور اینکه داریم از شهر خارج میشویم؛ قصد کردیم، برگردیم که سیدحمید هاشمی در آن دورترها بوته بزرگ آتشی بیقرار دید. پس ما پیش راندیم تا برسیم به آتش. زبانه های عزادار آتش بر سر و سینه میکوفتند، به بالا و بالا میشتافتند تا گم شدن تا فقط بماند آن پیرانه حزین و برق ستاره های غلطان بر گونه های ایران بانو و ما و این قاب مهاجم و دل شــب و آه و داغ ایران بانو. او به زبان محلی میخواند و میگریست. پیرزن انگار داشت با یکی حرف میزد. ساعتی گذشت تا توانستم بپرسم و ایران بانو توانست داستانش را بگوید.
پرسیده بودم مادرجان چی شده، خدا بهتون صبر بده با کی دارید حرف میزنید؟
ایران بانو همانطور نشســته کنار آتش؛ به پهنه پیش روی ما اشــاره کرد و به سخن آمد:
«اینجا، همین خرابه ها تا همین دو روز پیش محله ما بود مادرجان. دارم بهش میگم آخه من جواب اینا رو چی بدم به خودش قسم رفیق نیمه راه نبودم. میگم قربان حکمتت چــرا آخه من بمانم این ها زیر آوار باشــند؟ این هم شد عاقبت؟»
​​​​​​​ایران بانو با حوصله به جای جای محله اشاره میکرد و خانه های دختران و پسران، برادرها و خواهرهایش و فرزندان آنها و عروس و دامادهایشان و همسایه ها را نشان میکرد. با اسم و خاطره های تلخ و شیرین. گاه بغض میکرد گاهی شاد میشد لبخند هم میزد. در آخر اما داستانی مفصل از مهربانی محله گفت.
اهالی محله، ایران بانو را یک روز حســابی غافلگیر میکننــد؛ آنها پولی جمع کرده، بلیط گرفته و مبلغی هم برای خرج راه و اقامت تدارک دیده اند تا او به سفری که بزرگترین آرزویش بوده برود. پیرزن عازم میشود حتی یک روز پیش از بازگشتش به بم، اطلاعات هتل به ایران بانو خبر داده بود محله را برای روز رسیدنش به خانه، چراغانی کرده اند. ایرانبانو یک روز بعد از زلزلــه به بم و خانه و محله آمده بود با ســوغاتی. چمدانی پر از مهر و تسبیح از جنس تربت امام حسین(ع).

برچسب ها :
ارسال دیدگاه