مردی که هیچ وقت بیکار نبود

مردی که هیچ وقت بیکار نبود

یادداشتی درباره یک استاد، مشاور و دوست همیشگی

پنج سال گذشته است؛ پنج سال و هر روز که بیشتر از نبود او فاصله میگیریم، نداشــتنش در عرصه مدیریت و راهبری رســانه ای ملموستر میشــود. آن همه دغدغه و انگیزه که با ســعه صدری ســتودنی همراه بــود و میتوانســت در کوران لحظات سخت، تصمیم های قاطع و صحیح بگیرد. 


اول
5-16 ساله بودم؛ شــاید کمی بزرگتر یا کوچکتر. در پس یک دوره آموزشی در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان، دوستی پیدا کردم که در روزنامه قدس کار میکرد. خــوش ذوق و قریحه بــود و من هــم انگیزهمند نوشــتن و خواندن، در لابه لای اشعار ســپهری و قصه های آل احمد و تاریخ معاصرنویسی های مدنی، نجاتی و... و شــور و هیجان تحولات منتهی بــه دوم خــرداد 76 .آن جوان مبتکر روزنامه قدس، مســئول صفحــه دانشــجوی روزنامه بــود. وقتهای زیــادی را در ساختمان انجمن اسلامی دانش آموزان خراسان و دفتر روابط عمومی و نشریهاش (نگاره)میگذراندیم و او همزمان درگیر کار روزنامه بود. روزی جواد آقای صبوحی عزیز، مرا به ساختمان روزنامه برد؛ دفتری که اتاق-اتاق بود. در اتاق گروه فرهنگی. مرد خوش چهره و خندان عینکی، جلو پایم بلند شد. «جواد» من را به او معرفی کرد. شاید اول تابستان سال 75 بود. مرد عینکی خندان که گویا مدیر یا دبیر گروه فرهنگی بود، بنا داشت تا مصاحبه ای انجام دهد و از بخت خوبم، پشت سرش کتابخانه ای بود که «خبر» استاد شکرخواه و «روزنامه نگاری» جلد سبز مرحوم معتمدنژاد روی آن بود. به آنها اشاره کردم و او همان جا کتابها را به من داد (که البته دومی را هنوز هم دارم) و صحبتمان رفت به کتاب و کتابخوانی و پیشنهاد او (که جواد، قبلش پخت و پزش را کرده بود) اینکه بروم سخنرانی های فکری آن ســالها را پوشــش بدهم؛ برنامه هایی پرچالش که عمدتا بر کشاکش های میان تفکرات پلورالیستی عبدالکریم ســروش و ایده قبض و بسط تئوریک شریعت او و منتقدانش متمرکز بود. یکی-دو ماه بعد، شــروع ســال تحصیلی بود و من، دانش آموز منتظر کنکور سال چهارم دبیرستانی.
این بار دبیر گروه به توصیه مسئول صفحه دانشجو، پیشنهاد وسوسه کننده تری داد؛ بروم به اردوی دانشجویان ورودی سال اولی دانشگاه فردوسی مشهد و از آنجا گزارش بگیرم! برای یک دانش آموز کنکور که پذیرش در دانشگاهی معتبر، یک هدف است، نشست و برخاست با دانشــجویانش هم حتماجذاب است. اول مهر بود و مشهد سرد و اردوگاه برگزاری اردو هم خارج شهر. رفتم و با وجود سرما گزارشی آوردم به روزنامه و چاپ شد. با عکس خودم در حال مصاحبه و این همان لحظه ای بود که احتمالا مسیر بی بازگشت زندگی را برای من رقم زد.

دوم
دبیر گروه فرهنگی، چون جزو عناصر پیشرو بود، به تهران رفت تا برای نخستین بار در ایران، چاپ همزمان یک روزنامه را به اجرا درآورد. آن هم نه از مرکز به استان، بلکه برعکس. و رضا مقدسی در این پروژه خوش درخشید. 4-3سال بعد که قصد رفتن به تهران کردم، او به همراهی دکتر حسین انتظامی (که ایشان هم از طراحان چاپ همزمان در تهران بود) به روزنامه تازه تأسیس جام جم رفته و در جام جم دبیر گروه اجتماعی بود؛ این میشــود حدود ســال های 82-81 .من به جام جم رفتم و خبرنگار حوزه شهری گروه او شدم. آن هم پس از انتخابات جنجالی شورای شهر آن سال. آقارضای مقدسی، حالا مسئول راه اندازی خبرگزاری مهر هم شده بود و همزمان به آنجا هم رفت و آمد میکرد. یادم هست روزی به نمازخانه سرد جام جم که در طبقه بالای کاذب ساختمان ســاخته شــده بود، رفته بودم. او داشت نماز میخواند، به او اقتدا کردم. نمازش که تمام شد، برگشت و با عصبانیتی که تا آن روز ندیده بودم گفت نمازت را باید ادا کنی و دیگر هیچ وقت این کار را نکن! او هیچ وقت در تأیید و رد نوشته ها، خبرها و گزارش ها تا بدین حد سختگیری نمیکرد، اما این بار با غضب سخن میگفت و این شد آخرین بار، برای تمامی 15-14سال بعدی که او راهنما، استاد، رفیق و مشاورم بود، در کار و زندگی.

سوم
دکتر رضا مقدسی، کارشناسی تاریخ خوانده بود و ارشد روزنامه نگاری و از اواسط مســئولیت در خبرگزاری مهر، ســودای دوره دکترا داشــت در چارچوب مباحث مربوط به پدافند غیرعامل رسانه ای؛ یک جریانشناس فرهنگی و سیاسی ایران معاصر که بر شبکه ارتباطات میانفردی بسیار مسلط بود و گرچه بیشتر در حوزه سیاست به مرور، غوطه ور شده بود، اما هیچ گاه تاریخ و سینما را رها نکرد.
هیچ وقت در تمامی کمتر از سه دهه ای که او را میشناختم، بیکار نبود؛ حتی در آن روزهایی که از همشهری کنار گذاشته شده بود و در اتاق یکی از ساختمان های اقماری روزنامه ایران مینشست، یا اوقاتی که دوره مسئولیتش در مهر به پایان رسیده و در یکی از ساختمان های اقماری معاونت مطبوعاتی بود و یا اواخر عمر شریفش که در بیمارستان سپری شد. در همین بیمارستان بارها در مورد رساله دکترایش حرف زدیم؛ چارچوب مفهومی و مدل کار، مرور ادبیات و پیشینه، روش تحقیق و... و چقدر ذوق داشت که از روی تخت بلند شــود و به خانه برود و کار را تمام کند. همین الان هم که این سطور را مینویسم باز بغضم میگیرد که چگونه با آن حال زار و نزار و صورت زرد و دست چوب شده اش، با حرارت حرف میزد که برای رسانه چه باید کرد. یک بار، یک مقام مسئول فرهنگی ارشد به عیادت آمده بود؛ من نتوانستم در اتاق بمانم، چرا؟ چون دست او را گرفته بود و به حرمت خون دوست شهیدش در جبهه، وی را قسم میداد که از تسامح و سهل انگاری دست بردارد؛ آن قدر پرحرارت که گویی پشت صندلی اتاقش نشسته و در حال نوشتن سرمقالهای اســت. گفتم ســرمقاله... به یاد دارم که چقدر به نوشتن علاقه مند ً بود و چه میزان مقالاتی که در این سالها، برای قدس، جامجم، همشهری، مهر،صبح نو، ایران و... نوشته بود و نام او بر آنها نبود و در همه آنها، دو اصل را حتما مراعات میکرد: اول ادب و نزاکت و اخلاق را و دوم صراحت و نکته بینی و نقد را.

دقیق یادم نیست که چند روز در بستر بیماری بود؛ وقتی سحر 13 بهمن 96 ،تقریبا کار تمام شده بود و خودم را به پیکرش رساندم، همه خاطرات، خطرات، خنده ها، بحث ها و... که میانمان در لابه لای سال های کار و دوستی گذشته بود، مرور شد. به اینکه از قدس تا انتها، او چقدر سربلند زیســت، محبوب بود و کاردرست. به اینکه آرزو داشــت با لباس خادمیاری حرم رضوی (که به همت روزنامه قدس در دوره مدیریت برادرم آقای ایمان شمسایی به او اهدا شده بود)، ولو شده است یک بار به حرم مشرف شود که نشد. به اینکه برای «صدرا»یش و دختران عزیزش چه برنامه های بلندی داشــت و دیگر نمیتوانســت روی زمین، آنها را پی بگیرد و از آسمان باید به آنها و ما نگاه و برایمان دعا کند. به اینکه دیگر نیست... نیست تا با او به شور و مشورت بنشینیم و از سلامت نفس و صلابتش ایده و قوت بگیریم. خدایش بیامرزد... .

برچسب ها :
ارسال دیدگاه