در این شماره از عشقستان بخوانید
گفتوگو با اسیر شماره 7843 اردوگاه قاطع
«عملیات خیبر اسفند سال 1362 در منطقه شرق دجله در عمق 50کیلومتری خاک عراق انجام شد. این عملیات برای گرفتن بخشی از خاک عراق جهت فشار آوردن به عراق برای بازپسگیری خاکی بود که از ما گرفته بودند.
با هلیکوپتر و قایق از هورالعظیم عبور کرده و در منطقه شرق دجله سنگر گرفتیم. این عملیات دربخشهایی موفقیتآمیز بود و در بخشهایی نیز مجبور به عقبنشینی شدیم.
باید به طور موقت عقبنشینی میکردیم . چند شبانهروز در منطقه بودیم و همه تلاشمان را کردیم تا بتوانیم ضمن حفظ مواضع، پیشروی هم داشته باشیم اما جنگ است، گاهی پیشروی دارد و گاهی عقبنشینی تاکتیکی، فرمان عقبنشینی آمد و مجبور بودیم به مقری دیگر عقبنشینی کنیم.
چون فرمانده گردانمان (جواد آخوندی) مجروح شد و موج انفجار او را گرفت، تعادلش به هم خورده بود و نمیتوانست راه برود. وسیله هم نداشتیم و تجهیزاتی مثل برانکارد هم همراهمان نبود. با سختی و کشانکشان او را به عقب آوردیم. در مسیر برانکاردی پیدا کردیم و او را روی برانکارد گذاشیم، حدود هشت نفر سالم و مجروح در انتهای خط مانده بودیم و به نوبت آخوندی را حمل میکردیم، حالش خوب نبود و موج انفجار و زخمی که از شب گذشته روی پایش داشت، قدرت حرکت را از او گرفته بود و ما قادر به انتقال سریع اونبودیم، قسممان میداد که «مرا بگذارید و بروید وگرنه همهتان گرفتار میشوید»، بچهها گفتند یاهمه با هم برمیگردیم یا همه شهید میشویم.
آخرین محاصره
بغض گلویش را گرفت و از اینکه حاضر نبودیم او را بگذاریم و برویم، ابراز رضایت کرد. بلند بلند دعایمان کرد؛ «خداوند همه شمارو حفظ کنه». حدود 3۰۰ متر مانده بود تا به مقر دیگر برسیم. از سه جهت با هلیکوپتر، تانک و نیروی زمینی محاصرهمان کردند، سمت راستمان هم باتلاق بود هیچ راه فرار و حرکتی نداشتیم. مجبور شدیم فرمانده گردان (جواد آخوندی) را روی زمین بگذاریم و از خودمان دفاع کنیم. حلقه محاصره تنگتر شد، اسلحهها را روی زمین گذاشته بودیم تا بتوانیم فرمانده را به سمت عقب ببریم. از زمین و آسمان تیر میبارید. تیراندازی شدت گرفت. حرارت گلولهها را که از کنار صورتمان عبور میکرد حس میکردیم. تعدادی که جلوتر بودند به عقب فرستادیم و موفق شدند به سلامت به عقب برگردند، حدود هفت هشت نفر به خاطر نجات فرمانده، در خط مانده بودیم. نیروهای بعثی ضمن تشدید تیراندازی به سمت ما، حلقه محاصره را تنگتر کردند برخی بچهها مثل برگ پاییز در میان تیرها به زمین میافتادند. کمکم کاملاً به ما نزدیک شدند، سریع مدارک هویتی و آرم سپاه را کندم و زیر خاک جلو پایم چال کردم، فرمانده گردانمان را همان طور که روی برانکارد بود به رگبار بستند. باران گلوله بارید. چند سرباز و افسر بعثی آمدند و من و مرحوم اسماعیل سلیمی وهادی حسینپور را با خود به پشت خط خودشان بردند .
از سن 17-16 سالگی چهار پنج باری به جبهه اعزام شده بودم. سال 1362، 19سال سن داشتم که به اسارت دشمن درآمدم. من هیچ گاه دلم نمیخواست، زخمی شوم. به خاطر دارم همیشه هر گاه میخواستم به جبهه بروم پیش امام رضا(ع) میرفتم و از او میخواستم یا سالم برگردم و یا شهید شوم. دلم نمیخواست زخمی شوم و باری بر دوش عزیزانم شوم اما آن زمان نمیدانستم یک بخش دیگری هم در جنگ وجود دارد و آن هم اسارت است».
از اختراع تا کوهنوردی و انجمن اسلامی
اینها روایت بخشی از زندگی دکتر «محمدرضا حائری حریمی» متولد ۱۳۴۳ مشهد، دانشآموخته دکترای فقه و حقوق، وکیل دادگستری و عضو هیئت علمی دانشگاه است. او که در 19سالگی به اسارت نیروهای بعثی درآمده بود در سال 1369 در ۲۷ سالگی به میهن بازگشت. او میگوید: خانوادهام مذهبی و شغل پدرم آزاد بود. دو خواهر و چهار برادر بودیم و من آخرین فرزند خانواده بودم. در سالهای 57-56 که 14ساله بودم با پدرم به راهپیمایی میرفتم. پس از انقلاب (1358) سال اول متوسطه به خاطر علاقه به رشته فنی و برق، در هنرستان سید جمالالدین اسدآبادیزاده رشته برق الکترونیک را انتخاب کردم.
کار فنی و برق را دوست داشتم در آن دوران دو اختراع داشتم؛ یک سیستم نوار کاست پاککن با ایجاد یک مغناطیس قوی و دیگری ساخت یک آیفون متفاوت بود. در بحث مربیگری کوهنوردی هم فعالیت داشتم؛ آن زمان میخهای کوهنوردی ایتالیایی گران بود و طرح درست کردن آن را با نبشی ارائه دادم.
او میافزاید: در هنرستان با انجمن اسلامی ارتباط داشتم و جزو نیروهای فعال بودم.
آذر ماه ۵۸ که امام(ره) فرمان بسیج دادند، من به عضویت بسیج درآمدم .هنوز جنگ ایران و عراق شروع نشده بود که آمریکا به طبس حمله کرد از آن طرف هم با توجه به برخی حرکتهای جداییطلبانه، کومله و دموکرات، حزب خلق عرب و ترکمنها و... موجب شد تا بچههای سپاه به مأموریتهای مختلف خارج از استان بروند و نیاز بود بسیج به عنوان نیروی کمکی بخش اعظم گشت شب و ایجاد امنیت مناطق حساس را به عهده بگیرد و ما خیلی زود به عنوان نیروهای کمکی به گشت شب سپاه پیوستیم و بعد هم صدام با حملهای همهجانبه ایران را درگیر جنگی تمامعیار کرد و هر روز نیاز به نیروهای مردمی بیشتر حس میشد.
نخستین بار ۲۸خرداد سال۱۳۶۰ به ارتفاعات کلهقندی و ارتفاعات زیل ایلام و مرحله دوم به کردستان منطقه کامیاران اعزام شدم. آن زمان نیروهای جداییطلب، کومله، دموکرات و دیگر نیروها میخواستند ایران را تجزیه کنند. در آن زمان از ساعت ۳ بعدازظهر به بعد دیگر در کردستان ترددی نبود و اگر جوانان ما بیرون بودند، سرشان را از تن جدا میکردند. حدود چهار ماه کردستان بودم. بعدها در منطقه عملیاتی فکه و عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ حضور داشتم و در نهایت در عملیات خیبر شرکت کرده و اسیر شدم.
در اسارت بیخبری
او مثل همه اسیران از خاطرات سخت و دوران اسارت و برنامهها، تلاشها و رفاقتها برایم تعریف میکند و میگوید: در ابتدای اسارت من حدود 19 سال داشتم و ابتدا ما را در اردوگاه موصل2 جای دادند، پس از حدود دو ماه شایعه شد که بچههای ۱۵ساله را میخواهند آزاد کنند. شرایط موصل2 خیلی وحشتناک و سخت بود و خیلی شکنجه میکردند. به خاطر فرار از آن شرایط، موقعی که سنم را پرسیدند: گفتم ۱۶ سالهام چون سر و صورتمان را تراشیده بودیم به نوجوان 16ساله شبیه شده بودم بنابراین باور کردند و اسم من را هم نوشتند.
حدود ۴۵۰ تا از نوجوانان ۱۲ تا ۱۵ ساله و چند نفری هم که سنمان را کمتر گفته بودیم از بقیه اسیران جدا کردند و به اردوگاه رومادیه2 منتقل کردند. آنجا میخواستند مدرسهای برای بچههای کم سن و سال راه بیندازند و از بغداد معلم بیاورند. طرحهای ضدفرهنگی زیادی داشتند و ما سعی میکردیم نقشههایشان را نقش بر آب کنیم.
او ادامه میدهد: پس از حدود هشت ماه نمایندگان صلیب سرخ ما را در سیستم اسیران ثبت کردند و دارای هویت صلیب سرخی شدیم (رضا حایری با شماره اسارت 7843).
در درگیریهایی که پیش آمد من را به همراه پنج نفر دیگر از جمله عباس پارسایی و مصطفی میرشجاع به قاطع یک اردوگاه عنبر تبعید کردند. در آن قاطع حدود ۴۰ الی ۵۰ نفر از افراد مذهبی بسیج و سپاهی تبعید بودند.
قاطع یک اردوگاه عنبر شرایط سختی داشت. هشت ماه در قاطع یک تبعید بودیم و بعد با شکایت به صلیب سرخ به قاطع دو و سه منتقل شدیم و تا آخر اسارت در همین دو قاطع از اردوگاه بودم .
اسارت و فرصتها
او توضیح میدهد: بعدها وقتی به جمع اسیران قدیمیتر وارد شدم، برنامه درسی، یادگیری و ترجمه قرآن و نهجالبلاغه و زبانهای عربی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی در این فضا مهیا شد. من در قاطع یک اردوگاه عنبر، انگلیسی را شروع کردم. برای مطرح کردن مشکلات یا خواستهها نیاز به مترجم بود ابتدا ترجمه برای نمایندگان عمومی صلیب سرخ و در آخر اسارت هم صحبتهای پزشکان را برای اسیران بیمار و جانباز و یا برعکس ترجمه میکردم .
آزادی و ادامه مسیر
قصه آزادی هم روایت خاص خودش را دارد؛ عبور از مرز خسروی، تهران، قرنطینه، رسیدن به حرم، لحظه پایان فراق مادر و پدر و... .
یک جوان ۲۷ساله که با کلی خاطرات و تجربه برگشته، درباره آن زمان بیان میکند: چند ماه بعد در سال1369 ازدواج کردم و سه فرزند دختر حاصل زندگی مشترک ماست .
جاهای مختلف پیشنهاد کار داشتم اما محکم سپاه را انتخاب کردم و دیگر هیچ پیشنهادی را قبول نکردم. چون از قبل مربی کوهنوردی بودم دوباره در همان شغل مشغول به کار شدم و مسئول ورزش خانواده و جانشین مدیر عامل باشگاه فجر استان بودم.
دکتر حائری در پایان گفتوگو تأکید میکند: ما بچههای دوران دفاع مقدس به خاطر بحث اعتقادی رفتیم ما آن موقع با علاقه 100درصد رفتیم و برایمان تحمل سختیها سخت نبود. از آنجا که هدف مقدس بود؛ خوابیدن روی خاک و نشستن پشت وانت و حضور در زیر بارش ترکش و گلوله و اسارت لذتبخش بود. آن زمان کسی برای پست و مقام نمیرفت.
خبرنگار: یزدی
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
مشارکت بنیاد برکت در اجرای ۱۲۷ طرح عمرانی
-
قدس خراسان
-
بیابانزایی ۲ میلیون هکتاری در خراسان شمالی
-
۷۰ درصد تعاونیهای فرش غیر فعال هستند
-
جولان زبالهگردها در بیرجند
-
گفتوگو با اسیر شماره 7843 اردوگاه قاطع
-
ایمنسازی محور بجنورد-آشخانه گرفتار اعتبار 20میلیاردی
-
رابطه معلومات اندک با کلاهبرداری اینترنتی