عراقی‌ها برای تهیه مستند به من تیر خلاص نزدند

گفت‌وگو با حجت‌الاسلام غلامحسین کمیلی از روزهای اسارت

عراقی‌ها برای تهیه مستند به من تیر خلاص نزدند

«غلامحسین کمیلی» از طلاب حوزه علمیه خراسان و متولد ۱۳۴۶ در بیرجند است. او پیش از انقلاب وارد حوزه علمیه شد و برای ادامه درس به مشهد آمد تا در مدرسه امام صادق(ع) درس حوزوی را ادامه دهد. پدرش روحانی بود و به گفته خودش موعظه و رفتار پدر، علاقه او را به دین دوچندان کرد .


او می‌گوید : هفت برادر داشتم و فرزند سوم خانواده بودم. سال ۵۹ بود که برای ادامه تحصیل به مشهد آمدم و عضو پایگاه مسجد ۷۲تن شدم. چون جثه‌ام کوچک بود، اعزام کار سختی بود اما با دستکاری شناسنامه و گرفتن کارتم توسط یکی از دوستان این مشکل حل شد. مادرم مانند بسیاری از مادران از رفتن پسرش به جبهه نگران بود اما پدرم که خود نیز برای دفاع پیشگام بود، حمایت‌های لازم برای رفتن به جبهه را انجام داد.

نامه‌رسانی تا توزیع پلاک رزمنده‌ها  
وی می‌افزاید: برای گذراندن دوره‌های آموزشی به بجنورد رفتم. سال62 که 16 سال داشتم در تاریخ 4 اسفند در عملیات خیبر و ۲۰ اسفند سال۶۳ در عملیات بدر شرکت کردم. او در اعزام اول به عنوان یک طلبه بسیجی، نامه‌رسان لشکر نصر بود؛ نامه‌هایی که آن زمان مردم برای رزمندگان می‌نوشتند و بدون نام برای روحیه دادن به آن‌ها فرستاده می‌شد و یا توزیع پلاک‌ها را انجام می‌داد. در اعزام دوم و در عملیات بدر به عنوان کمک آرپی‌جی زن در خط مقدم حضور پیدا کرد. 
او بیان می‌دارد: در عملیات بدر، بعثی‌های متجاوز صبح یکی از روزهای این عملیات به قصد بازپس‌گیری مواضعی که شب گذشته به دست ما افتاده بود، پاتک گسترده‌ای را آغاز کردند که در همان درگیری‌ها با ترکش‌های خمپاره۶۰ از ناحیه سمت چپ بدنم مجروح شدم و بسیاری از همرزمانم شهید شدند. تانک‌ها به سمت من آمدند، تصور کردم همه چیز تمام شد حتی برای تیر خلاص بالای سرم آمدند، وسایل توی جیبم که قرآن و کمی پول بود را برداشتند و به آیه روی کلاه من می‌خندیدند. یکی از سربازان عراقی گفت او خیلی جوان است و از زدن تیر خلاص صرف نظر کرد. من را با تانک نزدیک جاده بردند و کنار جاده گذاشتند.

از تیر خلاص تا شهادتین
حجت‌الاسلام کمیلی ادامه می‌دهد: خونریزی شدیدی داشتم. همان جا شهادتین را گفتم. به خاطر دارم عکس و فیلم از من گرفتند، گویا مستندی می‌ساختند که پس از اسارت آن مستند را دیدم. بعد من را با آمبولانس به یک بیمارستان صحرایی بردند که مختص مجروحان خودشان بود . مداوای سرپایی شدم و با آمبولانس دیگری به بیمارستانی در بغداد منتقل شدم. دو شب بیمارستان بودم و مجروحان اسیر دیگر هم آمدند. حالم خیلی بد بود اما من را به استخبارات بردند تا بازجویی شوم اما به دلیل زیاد بودن مجروحیتم امکان شکنجه دادن من نبود. 
پس از ورودم یک مصاحبه رادیویی با من انجام شد که در رادیو عراق پخش شد و در ایران همه آن را گوش می‌دادند تا از سلامت بچه‌هایشان مطلع شوند. من گفتم اینجانب غلامحسین کمیلی، فرزند محمدعلی در این تاریخ به دست نیروهای عراقی اسیر شدم و از کسانی که صدای من را می‌شنوند خبر سلامتی من را به بیرجند و یا با مشهد با شماره تلفن ۲۲۹۰۷ تماس بگیرید که این شماره مدرسه امام صادق(ع) بود اما نام مدرسه به زبانم نیامد و خوشبختانه آن‌ها هم متوجه نشدند که من طلبه‌ام. اگر متوجه می‌شدند، به طور قطع من را جزو مفقودی‌ها اعلام می‌کردند. 

پنج سال و پنج ماه اسارت
او ادامه می‌دهد: ۲۱ اسفند ۶۳ تا دوم مهر ۶۹ یعنی پنج سال و پنج ماه در اسارت بودم. پس از اسارت اتوبوس‌های زیادی آوردند و اسیران را با فاصله در اتوبوس‌ها با چشمان و دستان بسته نشاندند و در بغداد چرخاندند و شادی می‌کردند تا به مردم بگویند ما خیلی اسیر گرفته‌ایم.
او از سختی‌های دوران اسارت تعریف می‌کند: در گذر زمان، گاهی افراد کم تحمل‌تر جاسوسی می‌کردند اما بعدها در اردوگاه یکدست شدیم.
عراقی‌ها گاهی ساعت‌ها ما را زیر آفتاب نگه می‌داشتند و یا با دست‌های بالا و یک پا بالا باید می‌ایستادیم و مشت و لگد و کتک خوردن با کابل هم که در زمان عملیات‌ها برنامه همیشگی بود. سال اول اسارت با توجه به جراحت‌های من سخت گذشت. پایم مجروح بود بعد از مدتی نیاز به بخیه داشت اما آن‌ها بدون بی‌حسی بخیه را انجام دادند. 

شکنجه و تبعید به بین‌القفسین
کمیلی می‌افزاید: ما حدود ۵۰۰ نفر بودیم. در قسمتی که من بودم برنامه‌های فرهنگی و تربیتی خوبی داشتیم. به نظر من هر اردوگاه ما یک جمهوری اسلامی کوچک بود. 
یک سال در اردوگاه رمادیه۳ و کمپ ۹ بودم. بعد به دلیل برخوردهای بد آن‌ها و پخش موسیقی، یک اعتصاب غذای پنج روزه انجام دادیم که حال خیلی از اسیران بد شد و بعد از آن ما را تقسیم کردند. باتعداد دیگری از اسیران ما را سوار خودرو کردند و آن قدر چرخاندند که فکر کردیم به جای دیگری منتقل شدیم که بعد متوجه شدیم در همان اردوگاه هستیم و فقط در کمپ۷ که به آن بین‌القفسین هم می‌گفتند، منتقل شدیم .
از برنامه‌های فرهنگی و تربیتی در اسارت که می‌پرسم که می‌گوید: من به همراه برخی از دوستان طلبه و دانشجو تشکیلات مخفیانه و منسجمی را ایجاد کرده بودیم که وحدت و همکاری ما در اجرای فعالیت‌ها مثال‌زدنی بود. با وجود امکانات بسیار کمی که داشتیم، تمام تلاش خود را برای حفظ و ارتقای روحیه انقلابی اسیران و استفاده بهتر از زمان اسارت انجام می‌دادیم. یکی از برنامه‌های موفق ما در دوران اسارت این بود که با برنامه‌ریزی و شیوه‌ای خاص، کل قرآن را در مدت دو سال در حد ترجمه و توضیح کوتاه به اسرا آموزش دادیم. 
وی تأکید می‌کند: برای دانشجویان و حتی دکترهایی که اسیر شده بودند زبان ادبیات عرب را آموزش می‌دادم و آن‌ها زبان انگلیسی تدریس می‌کردند. به یاد دارم خبر آزادی و برگشت به میهنمان هنگامی اعلام شد که ترجمه قرآن را کار می‌کردیم و برای بچه‌هایی که در یادگیری کمی سخت‌تر آموزش را متوجه می‌شدند، تدریس خصوصی می‌گذاشتیم.
یکی از بچه‌های اسیر خبر آزادیمان را که شنید گفت: خدا کند من دیرتر آزاد شوم تا قرآن را کامل یاد بگیرم. عشق خاصی بین همه اسرا بود و همه در محیطی باصفا و صمیمیت روزگار می‌گذراندیم.
او درباره روز دوم شهریور ۶۹ که به کشور بازگشت، می‌گوید: در تهران به همراه جمع زیادی از اسرا خدمت رهبر معظم انقلاب رسیدیم و به دلیل فعالیت‌های فرهنگی زیادی که در اردوگاه‌های رژیم بعث داشتم، از من خواسته شد که پیش از سخنان آقا، گزارشی از وضعیت اسارتمان ارائه کنم. البته بعدها یک بار دیگر هم به همراه جمعی از طلبه‌های بسیجی و رزمنده به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم و در همان دیدار مزین به لباس روحانیت شدم.

تحصیل دوباره تا تألیف چند کتاب
این جانباز آزاده خاطرنشان می‌کند: وقتی اسیر شدم در بحث لمعتین مشغول بودم و اگرچه پیشنهاد‌هایی برای استخدام در ارگان‌ها به من هم داده شده اما من طلبگی را ادامه دادم. دوباره به همان مدرسه امام صادق( ع) و در همان حجره پیش از اسارت رفتم. چون محیط آموزشی را دوست داشتم در سال ۷۰ وارد دانشگاه علوم رضوی شدم و در کنار درس‌های حوزوی کارشناسی و کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث را کسب کردم و پس از آن در دانشگاه فردوسی دکترای علوم قرآن و حدیث را دریافت کردم.  نویسنده کتاب‌های نوای دلدادگان، کلیدهای رزق و روزی، خاطرات اسارت، در بوته آزمایش و امام‌زمان(عج) و رزق و روزی و... در پایان یادآور می‌شود: جنگ ما گنج بود آیا توانسته‌ایم گنج را استخراج کنیم... .

خبرنگار: یزدی  

برچسب ها :
ارسال دیدگاه