خاطرات دفاع مقدس یک مداح در «باغ حاج‌علی»

خاطرات دفاع مقدس یک مداح در «باغ حاج‌علی»

«باغ حاج‌علی» اثر نوید نوروزی با موضوع خاطرات حاج‌مهدی سلحشور از دفاع مقدس در قطع رقعی و ۳۵۵ صفحه از سوی انتشارات مرزوبوم چاپ و منتشر شد.


مهدی سلحشور در ۱۶ مهر ۱۳۵۰ که نیمه‌شعبان هم بود، در محله امامزاده حسن(ع) در جنوب تهران متولد شد. ۷ساله بود که انقلاب شد. یک روز پدرش دست او را گرفت و به گروه هنری مسجد حضرت علی‌اکبر(ع) سپرد و به این شکل، او وارد عرصه سرود و مداحی شد. نخستین نغمه‌هایی که خواند، درباره شهدا بود. همزمان با فعالیت در مسجد، در مدرسه هم عضو گروه سرود بود و به صورت گروهی و تک‌نفره فعالیت می‌کرد.
مهدی سلحشور در آغاز جنگ تحمیلی به سن قانونی نرسیده بود و نمی‌توانست از طریق مسجد محل وارد جبهه شود. علاقه او به جبهه سبب شد به مسجد سیدالشهدا(ع) برود و سن خود را بیشتر اعلام کند. او سرانجام در سال ۱۳۶۵ موفق شد از طریق پایگاه مقداد تهران به کردستان برود.
پس از غائله کردستان به تیپ ۱۱۰ خاتم‌الانبیاء(ص) پیوست و سپس به لشکر 10سیدالشهدا(ع) ملحق شد و تا پایان دفاع مقدس در این لشکر حضور داشت. سلحشور پس از پذیرش قطعنامه۵۹۸ در حوادثی مانند جنگ خلیج فارس، مقابله با ضدانقلاب در کردستان و همین طور بحران سوریه به عنوان نیروی داوطلب بسیجی حضور داشت.
کتاب «باغ حاج‌علی» روایت زندگی حاج‌مهدی سلحشور از حضور در دفاع مقدس است. نام این کتاب یعنی «باغ حاج‌علی» به یاد فرمانده قهرمان لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع)، حاج‌علی فضلی انتخاب شده است. 
در بخشی از کتاب می‌خوانیم: کانال پر از آب و برف بود و به سختی می‌توانستیم حرکت کنیم، سرما هم فشار می‌آورد. با خودم گفتم: «خدایا، کاش شهید بشم تا از این سرما نجات پیدا کنم!» از شدت سرما دست‌هایم کبود شده بود و حتی نمی‌توانستم گلنگدن اسلحه را بکشم. به قدری دست‌هایمان یخ زده بود که اسلحه را به زمین تکیه می‌دادیم و گلنگدن را با پا می‌کشیدیم. حتی نمی‌توانستیم اسلحه را از ضامن خارج کنیم، با سنگ روی ضامن می‌زدیم تا جابه‌جا شود. نمی‌دانستیم سرنوشتمان چه خواهد شد. ناگهان سعید طاهرخانی از بین جمع بلند شد و کنار یک جنازه رفت و آرام آن را جابه‌جا کرد. درست زیر جنازه یک گلوله آرپی‌جی بود. جنازه از کی آنجا بود؟! نمی‌دانستیم، اما به بدنه گلوله گل‌های خشک چسبیده بود. 
سعید سرنیزه‌ای درآورد و شروع کرد به تراشیدن گل‌های روی گلوله آرپی‌جی تا بتواند آن را در قبضه جا بزند. هیچ فرصتی نداشتیم و دل توی دلمان نبود. سعید ایستاد و در همان تاریکی شب قرآنی را مقابل صورتش گشود و شروع کرد به خواندن دعا. گاهی به آسمان نگاه می‌کرد و گاه به قرآن. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. 
یکی دو دقیقه‌ای طول کشید. سیدجلال از کوره در رفت و گفت: «برادر، اگه نمی‌زنی، بده من بزنم! عراقيا رسیدن ها! یالا عجله کن!».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه