شجاع الکی

شجاع الکی

سکینه تاجی  


​​​​​​​رفته بودیم سفر شمال و میهمان یکی از آشناها بودیم. آخر شب، دو مادر پشت در دستشویی داشتیم بچه‌هایمان را راضی می‌کردیم هرچه زودتر مراحل پیش از خواب را انجام دهند و بروند بخوابند. در دستشویی را باز کردم و پسرم را آرام هل دادم داخل، جیغ کوتاهی کشید و فوری برگشت عقب. گفتم چی شده؟ گفت: «من نمیرم دستشویی... یک قورباغه اونجا نشسته». با چشمانی گرد پرسیدم: «قورباغه؟ توی دستشویی چکار می‌کنه آخه؟» البته وجود یک قورباغه در دستشویی‌ای که یک پنجره کوچک به سمت باغ داشت چندان هم دور از انتظار نبود. رفتم تو اما چیزی ندیدم. به پسرم گفتم کو قورباغه؟ آمد و نشانم داد... اندازه دو بند انگشت، با پوست براق و سبز... با زیبایی خوفناک و چشم‌های برآمده‌ای که معلوم نبود به کجا خیره شده و چه قصد و غرضی دارد. برگشتم و تمام شجاعتم را در لبخندی جمع کردم و گفتم: «این کوچولوی فسقلی به تو چکار داره آخه؟ ببینش چقدر قشنگه» و تقریباً با التماس ادامه دادم: «بیا برو کارتو بکن». گفت: «نه نمیرم تو، می‌ترسم تا صدا دربیارم بپره، بیفته روی سرم!» خندیدم و گفتم: «تو همین که بری اون تو و یک صدا دربیاری اون از ترس سکته کرده کوچولوی بیچاره! بعد تو از اون می‌ترسی؟» پسرم این پا و آن پا کرد، کمی غر زد و بعد با کراهت دمپایی پوشید و وارد شد و سریع کارش را کرد و برگشت. بچه میزبان هم شجاعت پیدا کرد و زود رفت کارش را تمام کرد و برگشت. یک ساعت بعد ما مادرها هنوز نشسته بودیم به گپ و چای. به دوستم گفتم: «برو ببین اون قورباغه هنوز هست... باید برم دستشویی!» چشم‌هایش از تعجب بیرون زد و با خنده گفت: «یعنی می‌ترسی؟... یه جوری داشتی برای پسرت سخنرانی می‌کردی که همون‌جا حسودیم شد بهت که چقدر شجاعی». همان طور که می‌خندیدم، گفتم: «اونجا توی نقش مادری بودم. مجبور بودم ترسم رو کتمان کنم... الان خودمم»... یه زن که از قورباغه‌ها می‌ترسه... حتی اگر کوچولو و ناز باشن. «من اگر نشون می‌دادم که از اون قورباغه ترسیدم شاید پسرم تا آخر عمر یک ترسی از قورباغه‌ها تو وجودش می‌موند!» با شوخی ادامه دادم: «این پسر بعدها میخواد بابای قهرمان خانواده‌اش باشه و احتمالاً نیاز داره که بره به جنگ سوسک و موش و ملخ و قورباغه. وقتی مادری باید نشون بدی که خیلی شجاعی، حتی الکی! تا بچه‌ات واقعنی شجاع بشه!». 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه