printlogo


برسد به دست فرشته‌ها


مشغول ورانداز پاساژم. تا چشم کار می‌کند تغییرات و ساخت و ساز است که اتفاق افتاده اما کما فی سابق مغازه اسباب‌بازی کنج پاساژ دایر است. وقتی می‌رسم جلو ویترین، کودکی‌ام زنده می‌شود. انگار هیچ زمانی نگذشته و همان دخترک 5ساله سِرتِقم هنوز که پایش را کرده توی یک کفش و عروسک چشم آبی می‌خواهد. پاساژ شبیه سی سال پیش است. پُر آمد و رفت، سرد، طولانی، با همان سقف بلند و فروشندگانی که دیگر مویی سفید کرده‌اند. 
می‌روم داخل مغازه. پس از سی و اندی سال. هیچ اثری از گذشته نیست. سبک و سیاق و رنگ و لعاب اسباب بازی‌ها و آدم‌ها و همه و همه عوض شده. به آقای مسئول توضیح می‌دهم چه می‌خواهم. کمکم می‌کند. عروسک‌های مختلفی می‌آورد. چشم سبز و موبور و سیاه. هیچ کدامشان چنگی به دلم نمی‌زنند. دنبال یک نمونه مهربانم. مثل همان که توی عالم کودکی از پشت شیشه صدایم کرد و بالاخره با گریه و زاری مادرش شدم. 
آقای مغازه‌دار می‌رود توی پستو و دو دقیقه بعد با پلاستیکی برمی‌گردد. می‌گوید؛ این چند نمونه هم هستند خانم. کار دست‌اند. ملاحظه بفرمایید.
دوباره 5ساله می‌شوم. از شور دیدن عروسک‌های مامان‌دوز و مُهره‌های چشم نظری که سنجاق شده به پیرهن گلدارشان. با وجد انتخاب می‌کنم و بی‌معطلی راه می‌افتم سمت اداره پُست. آدرس گیرنده را می‌نویسم روی کارتن عروسک‌ها و پُست پیشتاز می‌کنم. عزیزی تقبل کرده زحمت توزیع نذرم را بکشد توی صحن امام رضا(ع). خدا می‌داند چقدر دوست دارم دل چند بچه از داشتن این خوشگل‌ها شاد شود. آدرس سرراست است؛ دمای منفی صفر، مشهدالرضا(ع)، برسد به دست فندق‌هایی که آمده‌اند زیارت.

پی‌نوشت
«خانجان» همیشه می‌گفت: دختر کوچولوها فرشته‌اند. هر جا که قفل افتاد به کارت، چند تایی خنده بذار روی صورت آن‌ها. قفل رومی هم که باشد، باز می‌شود.