printlogo


در گذریم...


​​​​​​​سرگیجه گرفتم. روی سرامیک هی می‌رود، نمی‌رود، می‌ایستد، هی راست، چپ. باز دوباره برمی‌گردد. پنج دقیقه درگیرش شده‌ام. نمی‌خواهم دنبالش کنم اما نمی‌شود. چشمم دنبالش راه افتاده و می‌خواهد بداند این مورچه سیاه سر در گم مشکلش چیست؟ خانه‌اش را گم کرده یا صرفاً بازی‌اش گرفته؟
از این مورچه ریزها نیست. به نظرم کمی قُلدر رفتار می‌کند. قُلدر و حواس پرت. با اینکه خسته شده‌ام اما سرم را از روی میز بلند نمی‌کنم و همچنان تعقیبش می‌کنم. بی هیچ دلیل خاصی یکهو دیگر تکان نمی‌خورد و متوقف می‌شود روی سرامیک سفید. می‌نشیند آنجا. یعنی این طور برداشت می‌کنم. یک سرامیک با من فاصله دارد. اسمش را می‌گذارم «فرخنده». آخر جور سرخوشانه‌ای خودش را زده به نرفتن.
می‌گردم ببینم مورچه دیگری پیدا می‌شود این حوالی یا چی. نه بابا! دریغ از یک دانه. از زیر میز تا بالا و پایین مسیری که فرخنده‌خان نشسته را می‌پایم. هیچی. نه مورچه‌ای، نه بچه مورچه و پیر مورچه‌ای. راه خالی خالیست.
نمی‌دانم این مور چند روزه است اما هر چه هست انگار فعلاً تصمیم گرفته بی‌حرکت باشد. تعجب می‌کنم. جایی خوانده بودم مورچه‌ها جهت و موقعیت را تشخیص مى‌دهند، پس چرا این یکی فرق می‌کند؟ چرا باری نمی‌برد؟ چرا تنهاست؟ چرا گم شده؟ چرا بی‌برنامه رفتار می‌کند؟
منتظر می‌مانم ببینم چه پیش می‌آید. درست وسط هیاهوی سؤالات ذهنی‌ام، فرخنده بالاخره بلند می‌شود و با سه جفت پای نازکش راه می‌افتد سمت راست. ذوق می‌کنم. دوباره قصه فر خوردنش از سر گرفته شده. تا می‌رسد به بند سرامیک دوباره برمی‌گردد همان جایی که بود طرف میز همکارم و بعد شکلی که انگار پشیمان شده، چست و چابک می‌زند به جاده سفید.
خنده‌ام می‌گیرد و یاد بچگی‌های خواهرزاده‌ام می‌افتم... یاد خیلی سال پیش که وسط بازی کردن غذا می‌خورد، میانه غذا می‌دوید، وقت شعر خواندن می‌خندید، حین حرف زدن گریه می‌کرد... یاد او که زندگی‌اش، بی‌ریتم و هدف پیش می‌رفت تا فردا که باز روز از نو و روزگار از نو.
غرق خاطرات گذشته‌ام که یک آن جای شمایل سیاه فرخنده، پُر می‌شود با شنل خاکستری خانم کریمی. لبخند می‌ماسد روی لبم. همکارم ایستاده بالای سرم با قوطی پولکی که از اصفهان آورده. تعارف می‌کند دهانم را شیرین کنم. پلک‌هایم بسته می‌شود و کامم گس. همکارم نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. کاش فرخنده جنبیده باشد. کاش... . 

پی‌نوشت: وَ لا تَکُن مِن الغافِلینَ: هرگز از غافلان و بی‌خبران مباش/ سوره اعراف، آیه 205