به نظرم بعضی چیزها را درخور مقامشان نمیشود نوشت. نمیشود فهمید. مثل این آبی ابدی. گوش میکنم. آن قدرها که توی زبان افتاده، دریا همهاش سکوت نیست. قایقی در پهنهاش ویراژ میرود، پرندهای که نمیدانم چیست بال بال زنان دور میشود و پرایدی میآید که موزیکش روی درجه آخر است. بلند. بلندِ بلند. بلندتر از نیزارهایی که روییده در حاشیه ساحل.
خزر زیباست. فیروزهای کبود است. به آدمها نگاه میکند. به زمستان که چند روز از آن گذشته. به خوراکیهای جامانده از شب یلدا. به مادر دلواپسی که هی صدا میزند «نریمان بیا». به نوزادی که توی بغل فامیل خمیازهاش گرفته. به من، به «سهیلا» دوستم که تازه از سفر برگشته. از جایی غریب که پوستش را کنده.
باز خیره میشوم. دریا آن قدر بی کرانه و مهربان است که غم آدمیزاد را یکجا قورت میدهد مثل غم سهیلا. میشود گفت آرام است و این خصلتش را منتقل میکند به هر که بخواهد. مثلاً به ما که امروز کنارش یک دل سیر ایستادیم، حرف زدیم، بغضمان ترکید و اجازه دادیم انرژی خالصش را به ما منتقل کند. به ما که لحظاتی سرمان را گذاشتیم روی شانه پهنش. روی شانه خدا.
سهیلا میگفت؛ خوب شد برگشتم... کانادا ماهی شور ندارد. ماهی شور ایرانی... گور بابای امکانات.
آسمان، خراش برمیدارد. از جایی که ما رصد میکنیم به نظر ابرها دارند بُرش میخورند و هواپیمایی روی سرمان در حال پرواز است. چشممان میافتد به اوجی که برداشته. انگار عدهای دارند از خانه میروند.
مشغول تماشاییم که پچپچههایی میپیچد توی ساحل. دو آقای میانسال رد میشوند از کنارمان در حالی که دارند نوبتی به جمعیت خبر میدهند؛ شکار موجود است. مرغابی، غاز، پِرلا، خوتکا... .
پینوشت
امام باقر(ع) میفرمایند:
اَلیَومُ غَنیمهٌ وَ غداً لاتَدری لِمَن هُو؟
امروز را غنیمت شمار، تو چه میدانی فردا از آنِ که خواهد بود؟