printlogo


خاطرات تلخ و شیرین روزهای اسارت
پیگیری اخبار با رادیوی دزدی در اردوگاه موصل
آنجا همدلی، همکاری و تعاون بود. گاهی اوقات دلم برای آن همدلی‌ها تنگ می‌شود و می‌گویم کاش همه همان حال و هوا را حفظ می‌کردند. اگرچه اسارت، داستان خودش را دارد.


آنجا یک روز نگذاشتند که فراموش کنیم ما اسیریم. وقتی گفتند ۲۶ مرداد آزادسازی اسیران آغاز می‌شود در محوطه اردوگاه بودیم که گریه کردیم. با وجود همه شکنجه‌ها، ما افتخار می‌کردیم که به خاطر خاک، ناموس و دینمان اسیریم. تصورش ساده نیست اما گاهی می‌گوییم کاش به خاطر همان همدلی و یکرنگی همان جا مانده بودیم. خانواده‌ام یک سال اول اسارتم از من بی‌اطلاع بودند. مانده بودند به انتظار شهادت، مفقودی و اسارت. درست ۹ ماه از دوران عقدمان می‌گذشت.
حالت عجیبی بود، کسی آن زمان به این فکر نمی‌کرد که اگر می‌رود آیا برمی‌گردد. شاید حال و هوای آن دوران برای خیلی‌ها باورپذیر نباشد ما با دست خالی دفاع از میهنمان را شروع کردیم. دشمن دارای ادوات جنگی و کمک از طرف ۴۰کشور مختلف بود. روزی نبود که ما شهید ندهیم.

شروع یک راه

این‌ها بخشی از قصه اسارت رزمنده آزاده سرهنگ پاسدار «علیرضا علی‌دوست»، متولد۱۳۳۷ در مشهد است. حالا او سرهنگ بازنشسته سپاه پاسداران است. او در گفت‌وگو با صفحه عشقستان می‌گوید: پدرم ارتشی بود و ما یک خانواده 10نفره بودیم. یک خواهر و هفت برادر بودیم. دو برادر بزرگ‌ترم در ارتش و نیروی دریایی بودند و من به خدمت سربازی اعزام شدم. به دستور امام به پادگان بازنگشتم .رئیس‌جمهور وقت، بازرگان بود و اعلام کرد سربازان متولد ۳۷ معاف‌اند و کارت پایان خدمت به ما دادند. 
او می‌افزاید: می‌خواستم وارد ارتش بشوم. جنگ شد و گفتم باید به جبهه بروم. مادرم گفت شما نروید کی برود؟ واجب کفایی بود. حضرت امام(ره) فرمودند، جبهه‌ها را پر کنید. کشورمان در خطر بود. عراق در حال پیشروی بود و تا ۱۲کیلومتری اهواز آمده بود. بستان، خرمشهر و سوسنگرد را گرفته بود. در اهواز وارد واحد جنگ‌های نامنظم شهید چمران شدم و بعد جبهه‌های جنوب و به عملیات‌های مختلف رفتم.
این سرهنگ بازنشسته تصریح می‌کند: نخستین بار از طریق هلال احمر به تهران و سپس به اهواز و به عنوان راننده آمبولانس به جبهه اعزام شدم. هنوز استان خراسان لشکری نداشت بعدها تیپ و لشکر تشکیل شد.
وقتی برای نخستین بار به جبهه رفتم ۲۴ساله بودم اما در جبهه بچه‌های ۱۴ساله‌ای حضور داشتند که همه داوطلب بودند .

آمبولانس شهید چمران
او ادامه می‌دهد: خودرویی که به عنوان آمبولانس به من تحویل دادند حدود ۳۰۰ گلوله به آن اصابت کرده و مثل آبکش بود. من که رسیدم تازه چمران شهید شده بود و خودرویی که شهید چمران را به اهواز آورده بودند به من واگذار شد. من باید به عنوان راننده آمبولانس پیشگام برای بردن مجروحان یا شهدا می‌شدم. درست همان زمانی که خیلی‌ها در سنگر بودند.
این رزمنده دوران دفاع مقدس تأکید می‌کند: پس از چهار ماه که بازگشتم، بسیج تشکیل شده بود و به عنوان بسیجی این بار به تیپ جوادالائمه(ع) رفتم و بعد به جبهه‌های دهلاویه برای عملیات طریق‌القدس و آزادسازی بستان اعزام شدم. در عملیات‌ها هم رزمنده بودم و هنگامی که نیاز بود راننده آمبولانس یا در تدارکات و حمل سلاح و مهمات برای خط مقدم حضور داشتم. 

 اسارت و انتظار 
او که در عملیات‌های طریق‌القدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک و در عملیات خیبر نیز حضور داشته، بیان می‌دارد: ۱۴ ماه به عنوان بسیجی حضور داشتم. اوایل سال ۶۲ بود که خانواده‌ام مثل همه پدرها و مادرها که آرزوی دامادی پسرشان را دارند، برایم به خواستگاری رفتند. موقع خواستگاری گفتم من فقط بسیجی هستم و شغلی ندارم. همسرم پذیرفت. سه ماه پس از عقدمان در سپاه استخدام شدم. حدود ۹ ماه از عقدمان گذشت و قرار بود زندگی مشترکمان را شروع کنیم. گفتم پیش از آغاز زندگی مشترک و مراسم ازدواج یک بار دیگر باید به جبهه بروم .
سپاه به من اعلام کرد به اندازه کافی در جبهه بود‌ه‌ام اما با اصرار خودم در بهمن ۶۲ به جبهه رفتم و در ۴ اسفند ۶۲ در عملیات خیبر اسیر شدم .
او از لحظه اسارت توضیح می‌دهد: حدود ۵۰کیلومتر وارد آب‌های هورالعظیم و ۱۵ کیلومتر هم وارد خاک عراق شدیم. عملیات آبی و خاکی بود. از ناحیه کمر و پهلو آسیب دیدم. پس از اسارت بلافاصله به بیمارستان العماره عراق و تحت عمل جراحی قرار گرفتم.
پس از ۴۸ ساعت به هوش آمدم. ابتدا به بغداد و بعد به موصل که از شهرهای شمالی عراق و نزدیک به ترکیه بود، منتقل شدم و چون هنوز نیاز به جراحی‌های بعدی داشتم به بیمارستان نظامی در شهر موصل فرستاده شدم. دو ماهی در بیمارستان و بعد از عمل‌های مختلف به کمپ اسیرانی انتقال داده شدم که در عملیات خیبر همه با هم بودیم. حدود یک هزار نفر اسیر شدیم و بیش از ۲۰۰ نفر هم مجروح بودیم. اسم اردوگاه، کمپ2 موصل بود.
این آزاده سرافراز توضیح می‌دهد: دوران مجروحیت در حالت اغما بودم. دکترها جراحی‌ها را انجام دادند اما وقتی به موصل منتقل شدم، وضعیت اصلاً خوب نبود. پانسمان به موقع نبود .
۱۵۰ نفر تیر خورده بودند. از ترکش داخل چشم تا مجروحیت‌های جدی در بدن و... وضع بسیار بدی بود. گاهی بچه‌ها و امدادگران خودمان با یک گاز استریل مجبور بودند زخم ده‌ها مریض را شست‌وشو دهند. عفونت بین بچه‌ها زیاد بود و عراقی‌ها به فکر درمان نبودند و سریع دست و پا را قطع می‌کردند .6سال و نیم اسیر بودم. سه سال با بچه‌های خیبر و سه سال و نیم در اردوگاه تکریت در صلاح‌الدین عراق بودم.
من جزو ۱۵ نفر دومی بودم که از بین 2هزار اسیر به دلیل فعالیت‌هایم در اردوگاه به اردوگاه دیگری فرستاده شدم که به نوعی شاید بتوان گفت تبعید شدم .
ما کلاس‌های آموزشی، ورزش‌های رزمی، رساندن اخبار و... را بر عهده داشتیم و مسئولیت ۸۰ نفر از بچه‌های اسیر با من بود که اخبار و اطلاعات را به آن‌ها می‌رساندم و با چند نفر از دوستانم مسئول ورزش اردوگاه شدیم. کلاس‌های فوتبال، والیبال و بسکتبال را روزانه برگزار می‌کردیم. صبح‌ها نیم ساعت نرمش و بعد دو و یا ورزش‌های دیگر را انجام می‌دادیم. 
این جانباز ادامه می‌دهد: در اردوگاه فقط بسیجی و سپاهی بودیم. از بچه‌هایی که تحت فشار قرار گرفته بودند، اسم مرا گرفتند که سپاهی هستم. جدایم کردند و گفتند با کسی حق ندارم، صحبت کنم و قدم بزنم فقط با بچه‌های خودمان می‌توانستم صحبت کنم و اگر با کس دیگری قدم می‌زدم، نگهبانان عراقی من را نشان می‌دادند و اعلام می‌کردند و شکنجه می‌شدم .

دزدیدن رادیو از عراقی‌ها
او درباره ماجرای چگونگی بدست آوردن اخبار ایران روایت می‌کند: رادیویی داشتیم که اخبار را انتقال می‌دادیم. جاسوس‌ها اسم را دادند که من جزو فعالان هستم .در اردوگاه یک نفر خبرها را از رادیو گوش می‌داد و بعد توسط چند نفر به من اطلاع داده می‌شد و من به سایر بچه‌های اردوگاه اخبار را می‌رساندم. مخفیانه نگهبان می‌گذاشتیم و اخبار را می‌گفتیم‌. رادیو را از داخل یکی از خودروهای عراقی‌هایی که برای آشپزخانه خشکبار آورده بودند، برداشتیم و چون باتری و امکانات نداشتیم فقط اخبار ساعت2 را هر روز گوش می‌دادیم، همچنین خطبه‌های نماز جمعه که مهم بود. باتری را از چراغ قوه‌هایی که برای دیدن گوش، حلق و بینی بچه‌ها از یونیسف می‌آمدند از ساک‌هایشان برمی‌داشتیم.
او تأکید می‌کند: از زمان درست استفاده می‌کردیم دوران اسارت یک دانشگاه بود.
۳۰۰ نفر از اسیران سیگار را ترک کردند. اسیری داشتیم که پنج زبان را کامل مسلط شد و کتاب‌ها را از صلیب سرخ می‌گرفتیم.

محدودیت‌ها و خلاقیت‌ها 
حالا از خلاقیت‌هایی که به دلیل محدودیت‌ها در دوران اسارت ایجاد می‌شد، برایم می‌گوید: با ملحفه، لباس ورزشی و با حاشیه پتو‌ها شماره و آرم ورزشی می‌دوختیم. سالی دو جفت کفش کتانی به ما می‌دادند، توپ‌هایی که پنچر می‌شد و رویش هلال داشت را می‌کندیم و به بغل کفش‌هایمان می‌دوختیم و می‌چسباندیم تا کفش‌هایمان بیشتر برایمان بماند.
دوختن کفش‌هایمان هم خودش ماجرایی داشت، سیم خاردار را سوراخی برایش درست می‌کردیم که مثل جوالدوز می‌شد و من بیش از 100جفت کفش را به همین روش درست کردم .
او ادامه می‌دهد: نخ حوله‌ها را باز و مثل دوک نخ‌ها را جمع می‌کردیم و بعد کلاه یا گیوه می‌بافتیم.

آغاز زندگی مشترک و پایان انتظار 
حالا لحظات شیرین آزادی و عبور از مرز خسروی، تهران، قرنطینه، سلام به امام مهربانی و دیدار و وصال با خانواده را روایت می‌کند: وقتی بازگشتم ایام محرم بود. بعد ۶ سال و نیم انتظار زندگی مشترکمان با همسرم آغاز شد. یک سال مرخصی به ما دادند و پس از آن در ستاد آزادگان مشهد مأمور شدم. از سال ۷۰ تا ۷۳ مسئول رفاه آزادگان خراسان بودم و پس از آن به یگان خودم در سپاه بازگشتم و مسئولیت خدمات کارکنان را بر عهده گرفتم. بعد‌ها صحبت درجه شد، قبلش در سپاه بحث درجه نبود. یک دوره عالی نظامی را دیدم و برگشتم و به نیروی هوایی سپاه منتقل شدم. خدا دو پسر به من عطا کرد. تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم‌ و سال ۷۶ دیپلم گرفتم و بعد در دانشگاه سراسری هنر در شهرهای دیگر قبول شدم و نرفتم اما در سال ۸۰ در دانشگاه آزاد مشهد رشته حقوق قضایی قبول شدم و در ۸۳ بازنشسته شدم که پس از بازنشستگی از دانشگاه دانش‌آموخته شدم. به دلیل تسلطم به زبان عربی با سازمان حج و زیارت همکاری‌ام را آغاز کردم و تا ۹۴ ادامه داشت سپس تعطیل شد .اکنون با عتبات عالیات همکاری می‌کنم و مسئول ستاد کربلا و نجف هستم .

خبرنگار: سرو یزدی