آذر گرم میشود
نگهبان است. نگهبان مجتمع پزشکی. از آنها که مردمی و کار راه بنداز و بااخلاقاند. نشسته روی صندلی، جلو ورودی ساختمان. از کنارش باسلام و خداقوت رد میشوم، برعکس همیشه جواب سلامم را نمیدهد. عجیب سر در گریبان دارد. چند قدم آنورتر به بهانهای میایستم و زیر نظر میگیرمش. باورم نمیشود «آقاخیرالله» غمبرک زده باشد اینجا... زیر باران. حتماً که اتفاقی افتاده.
برمیگردم و بلند صدایش میزنم. از جا میپرد. سَر تا پا خیس است. جای اینکه جواب سؤالم را بدهد که آیا اتفاقی افتاده؟ از فاجعه انرژی و افزایش دیوانهوار قیمت سوخت در اروپا میگوید. از آلمان و انگلیس و فرانسه و مقدونیه و فنلاند و لتونی و... که گازشان را از روسیه تأمین میکنند و حالا به خاطر عدم استقلال سیاسی باید جور بکشند، باید یخ بزنند. همهشان. زن و بچه و پیر و جوان. مطمئن میشوم مشکل حادی دارد که این طور افتاده به حاشیهگویی. که نمیرود سر اصل مطلب.
بالاخره زیرلبی میگوید؛ خدا خودش به دادشان برسد. به داد همه برسد... بعد 60سال آزگار، خدا «آقاعلیرضا» و «معصومهخانم» را که داد به ما گفتم باید پدری کنم در حق این بچهها و نگذارم آب توی دلشان تکان بخورد. اما الان میبینم که نه. اولادهایم توی مضیقهاند. سرپرست ناتوانی هستم. با قرض و قوله ثبت نامشان کردم مدرسه... از خوراک مقوی و تفریح و... بگذریم ... حتی ماندم توی خرید دو تا کاپشن گرم. میبینی خیلی سوز داره هوا. با درآمد ما حتی اهل و عیال را نمیتوانی از چنگ سرما نجات بدهی.
موبایلم زنگ میخورد. برمیدارم. مادرم است و بعد احوالپرسی حرف را میبرد سمت وام قرضالحسنهای که گرفته. گویا بخشی از آن را میخواهد خیرات کند. عجب دنیای عجیبیست! به آقا خیرالله و به مادرم میخندم. کاش خدا دل مردم سرمازده اروپا را هم گرم کند.
پینوشت
هر سخـتی و مرارتى خواهد گذشت... اين وعده در قرآن است.