تقویم ورق نمیخورد
در را باز میکنم و وارد میشوم.
هیچ کس سر کلاس نیست. انگار اولین نفر خودمم. با تقهای به در، گروهی مرد و زن هم وارد میشوند؛ ماسکدار، بیماسک، عینکی، جدی. سلام میدهند. یک کمی هول برم میدارد. واقعیتش منتظر بچههای نوجوان بودم، نه خانمها و آقایان میانسال. حدس میزنم اشتباهی شده باشد. دوستانه توضیح میدهم که برای تدریس زبان متوسطه اینجا هستم. میخواهم کیفم را بردارم و بروم که شروع میکنند به حرف زدن. تازه متوجه میشوم تمام عزیزان دچار معلولیتاند انگار.
خانمی از جایش بلند میشود و حالیام میکند اشتباهی در کار نیست و آنها آمدهاند سر کلاسی غیر ادبیات فارسی تا به زبان دیگری مشکلاتشان را برسانند به گوش مسئولان امر...! یکهو از خواب میپرم. چه خواب عجیبی! تصویر بانویی با دو دست پروتزی ...تصویر آن خانم که روی یک پایش ایستاد و خیلی جدی گفت کمک کن حرفمان را برسانیم به گوش مسئولان... آقایی که با عینک دودی، ردیف اول نشسته بود... دقیق ماند توی ذهنم.
حال غریبی دارم. البته دیدن این خواب شاید برگردد به ورق زدن تقویم و وارسی دوازدهم آذر، شایدم به شنیدن اخبار که از قول جناب رئیسجمهور گفت: معلولان باید برای مشاغلی که از عهده آن برمیآیند در اولویت باشند.
یاد نامه خانواده «باغبان» میافتم. نامه پدر و مادر چهار معلول به بهزیستی. درخواستشان را همین اوایل پاییز تنظیم کردیم با هم. نشستیم و آنها گفتند و کم و زیاد و خط و ربطش را دادیم تا صدایشان برسد به بالادستیها. یک ماه و خردهای میشود از این خانواده بیخبرم. شمارهشان را میگیرم. میدانم الان قرار است باغبانها، روزم را بسازند. بس که 6 نفرشان مهرباناند. یکی گوشی را برمیدارد. با بغض میگوید؛ منور کردید، زحمت کشیدید، دور شما بگردم خانم جان... مادر خانواده است. حرف آقای رئیس جمهور میپیچد توی سرم: خواسته این قشر باید شنیده شود. خواستههای آنان بحق است.
پینوشت
حضرت رضا(ع): خداوند توانمندان را مکلف کرده امور از کار افتادگان و بلادیدگان را سامان دهند.