تا باد چنین بادا
خدا برای همه سلامتی بنویسد الهی.
چند روز است کارم شده تب، لرز، درمانگاه، داروخانه. امروز هم همین طور. از صبح مشغولم و الانم که لنگه ظهر است تازه رسیدم دواخانه. شلوغ است. گوشهای نوبت میایستم و بیاختیار ذهنم میرود پیش چلنگر روستایمان. چلنگر یحیی. تا دکان سیاه و کوره همیشه روشنش. همان که نبود روزی آهن سرخ شده از تنورش بیرون نکشد. با اینکه از فرط بیحالی چشمم نیمهباز است اما با کلهشقی عجیبی دوست دارم فقط به مشتقات آتش فکر کنم. به داغی و گداختگی و لهیب و حرارت.
تا نوبتم چهار نفری مانده، که یکیشان مادربزرگ و نوهایاند مشغول گپ زدن. وراندازشان میکنم. یکجورهایی با بقیه فرق میکنند. خوشحالاند. ذوق و شوق دارند انگار. دنبالش میکنم. نوه تا پای پیشخوان میرود و از خانم متصدی، سؤالی میپرسد. نگاهی را که ردوبدل میکند با مادربزرگش میبینم. این دو نفر حالشان با بقیه بیمارانی که برای تهیه دارو آمدهاند فرق دارد. بیشتر میروم توی نخشان. متصدی پا میشود دو فیش را میچسباند به دیوار انتهای داروخانه. میروم همان جا. میخوانم و میخوانم و کلاه از سرم میافتد! واقعاً مگر زندگی چیست جز مهربانی. جز ابراز علاقه و عشق. جز شاد کردن دل همدیگر.
دیوار مهربانی در داروخانه ندیده بودم که دیدم. دیدم و حظ کردم. دیدم با وجود کلکسیون مشکلات، دلمان هنوز برای هم میتپد و بامعرفتیم. تبآلود مبالغ را میخوانم که کم و زیاد است. اما چه باک! آنچه اهمیت دارد دستان بخشنده فراوان است.
نوبت نسخه من میشود. مادربزرگ و نوه میروند اما فیشهای خیرخواهانهشان جاخوش کرده بین صدها فیش. با لبخند، پای صندوق منتظرم. که قیمت اعلامی حسابدار، شبیه پتک چلنگر یحیی میخورد توی سَرم. یکهو میشوم همان تکه آهنی که میگذاشت توی کوره. تبم عود میکند. تلخ میشوم. باورش سخت است که برای کیسه دوای خودم و مادرم باید یک میلیون و خردهای کارت بکشم.
سنجاق
امیرالمؤمنین(ع): برترین ایمان، نیکی کردن است.