printlogo


چه عالمی که دلی هست و دلنوازی هم


​​​​​​​ ماراتن روز شروع می‌شود. با تق تتق، تق تتق، تق تق همسایه بالایی. نمی‌خواهم حساب کنم اما باز مغز نیمه هوشیارم با دور کُند می‌شمارد. مثل یک هفته اخیر. به گمانم شده 14 عدد گردو. نمی‌دانم روی اُپن کابینت با گوشتکوب جای شکستن مغزهاست یا نه؟ اما می‌دانم ساعت 6 است و بالاسری‌ها دارند صبحانه میل می‌کنند و ابداً به خبطی که روا داشته‌اند فکر نمی‌کنند. خوابم خراب می‌شود و چند پرسش تکراری می‌چرخد توی سرم؛ چرا گردوشکن نمی‌خرند؟ الان گردو کیلویی چند است؟ یعنی می‌شود فردا صبح خواب بمانند؟
پرده را کامل می‌کشم. آفتاب روشنی 
یواش یواش می‌ریزد توی ‌هال و چیز حال خوب کنی می‌بینم آن طرف پنجره. پرنده‌ای نشسته رو به من. پرنده‌ای تُپل و شاه‌پَر. دارد توی خانه را نگاه می‌کند. نمی‌پرد. نمی‌ترسد. صدایی شبیه قُمری از خودش ساطع می‌کند. وراندازش می‌کنم گویا زیرنوکی مشغول است. مشغول حرف زدن. به نشستن و تماشا کردن و تکان منقارش ادامه می‌دهد.
خدای بزرگ! مگر می‌شود یادم رفته باشد خواب عزیزم را! چند ساعت پیش من داشتم به فوجی کبوتر و یاکریم، گندم می‌دادم و وسط شلوغی‌شان سرمست ایستاده بودم و حسی داشتم فوق تصور. بدون باروبندیل و تشریفات رفته بودم زیارت. از توی صحن زنگ زده بودم به مادرم. گفتم زیارتم. آمدم مشهد. یکهو. تنها. حالم عالیست. آن قدر عقب که رسیدم به سال‌هایی که می‌رفتم کنار ضریح می‌ایستادم تا به خیالم در گوش امام رضا(ع) حرف بزنم. 
چشم‌ها را باز می‌کنم. پرنده هنوز روی هُرّه است. مادرم دیشب توی خواب گفت؛ عاقبتت بخیر جانِ دلم... الهی هزار مرتبه شکر که از مهربونی آقا به نوزاد میرسه تا عصادار... . 
بی‌آنکه بخواهم اشکم می‌ریزد. به صدای گردوهای همسایه فکر می‌کنم که به گوش خواب‌آلود من می‌رسد و به صدای مادرم که قاطی باقی زوار، چرخید و گردید. زُل می‌زنم به ابرهای آفتاب خورده و به یاکریم روی بالکن که شاید مشهدی باشد.