«خیالت جمع! سیصد دفعه چک کردم... سیصد بار تولدت مبارک... فقط یادت باشه سیصد دفعه برای کار تو رفتم و اومدم... قربون دختر قشنگم، سیصد تا میبوسمت مادر...».
سیصد، عددش است. عددِ هر روز همکارم. یازده سالی میشود او را بدون سیصد به جا نمیآورم. وقتی میگوید سیصد یعنی خیلی. یعنی بیاندازه. یعنی آخرش.
نشستهام پشت سیستم و ذهنم مشغول اینترنت و قطع و وصل شدنهایش است که زنگ میزند. کی؟ همین همکار عزیزم، سیصدجان.
- سلام. آنتن نمیدادی چرا؟ سیصد بار از صبح گرفتمت.
+ جانم... اوضاع قاراشمیش مخابراتُ به من ببخش. حالا چی شده تو مرخصی یاد گرفتارا کردی؟
- نشنیدی مگه؟ میگن هر چیزی، خوبش، رزقه. مثل من که پا شدم اومدم پابوس امام رضا اما تکخوری توی مرامم نیست. گفتم گناه دارین، طفلکی هستین دست شماها رو هم بند کنم. والا سیصد بار از دیشب تا الان اسمتونُ آوردم. تازه! نبات متبرکم گرفتم به نیتتون... و یک دل سیر میخندد.
تا اسم گنبد طلای مشهد میآید انرژی مثبت میپاشد توی فضا. کسی انگار بلیت زیارت گذاشته کف دستم. اثری از منِ یک دقیقه پیش نیست. چشمهایم میشوند ابر. پا میشوم سلام بدهم خدمت آقا علی بن موسی الرضا(ع). زمان و مکان را گم میکنم... اصلاً یادم میرود کجا ایستادهام. صدای صحن میآید. آوای خوش پیرمردی جنوبی که زیارتنامه ورق میزند، بانویی که با لهجه آذری درددل میکند و خادمی که آدرس کفشداری شانزده را میدهد. با ذوق به «سیصدجان» میگویم؛ ممنون از احترامت. نمیدونی چه ثوابی کردی.
دعا میکنم به جان همکارم که وسط شلوغی به درد نخور امروز دستم را گرفت و گذاشت سیصد درجه صعود کنم. شکرگزارم بابت رزق زیارت. آن وقت به خودم نگاه میکنم که شکل پرنده شدهام و از نور و عطر مشهد لذت میبرم و با چشمهای خوشحال خیس یاد «خانجان» میافتم که میگفت: چشم بیبرکت، چشم بیگریه است مادرجان... .